Mittwoch, November 28, 2007

. شهر وقتی می‌تواند شهر تو باشد که بتوانی با کسی در خیابان‌های‌اش قدم بزنی. یک‌نفر هم که باشد بس است. یک‌نفر که با او خیابان‌ها را قدم بزنی. که بعدها عبور از جلو آن ساختمان که آن روز با هم گذشنید، عبور از جلو هر ساختمانی نباشد، عبور از پیش ِ آنی باشد که آن‌سال با هم پیاده‌روش را قدم زدید. شهر وقتی شهر تو است که کسی در خانه‌ای از خانه‌های‌اش تلفن‌اش را جواب بدهد و تو باشی که می‌گویی: «می‌یای یه‌کم با هم قدم بزنیم؟» وقتی نه آن خانه هست، نه جواب تلفن نه قدم، شهر دیگر شهر تو نیست. این شهر هی تمام می‌شود. ذره های زمان جذب مکان نمی‌شوند. هرچه‌قدر هم که اوزو دوربین‌اش را در مکان‌های خالی نگه دارد، مکان‌های این شهر کسی را، حالی را یاد تو نمی‌آورند. دفتر های سپید بی گناهی

Montag, November 19, 2007

تولد تو از خوابهايم می آيد

با همه ديرينگيش

آرامش از نامت آغاز شد

و آرامش نام تو فرخندگی تمام فصلهاست

Donnerstag, November 08, 2007

انگار يه سر بالايي سخت باشه .. هر چي ميري بالاتر باز هم سر بالائي هست مدام هم سخت تر ميشه تا برسه به نقطه ي عطفش .. اما قرار نيست بعد از هر سربالايي سقوط باشه . بعد از اون نقطه ي عطف .. رها شدنه ..بعد از نقطه ي عطف پشت سر گذاشته شدنه يه عالمه سختيه .. پس قرار نيست كه اسمش سقوط باشه .. نگراني هام اينطوريند