Sonntag, Juli 17, 2005

عجیبه برم انقلاب و سراغ نیک و یه عالمه تو کتابفروشی بچرخم و چند تا کتاب از همون نویسنده های دوست داشتنی پیدا کنم با یکدونه از همون کتابایی که N سال دنبالش بودم اما با دست خالی از کتاب بیام بیرون ... تو رمزی از جنس نور غریبه ای در عبور عجیبه که تو نباشی و من نبودنت و حس نکنم .. انگار که مثل هر روزه .. انگار اون نوره که روشن بود داره کم نور میشه تا بی نوری .." و اين چیزی نيست كه من بخوام ... شبیهند !! شبیه خوکهای قلعه ی حیوانات .. باور بفرمائید .. ...نمي‌دانم کسوف کرده‌اي يا خسوف.....فقط مي‌دانم که اکنون از ظلمت تاريکترم........که من آنسان تاريکم که تو روشني

Samstag, Juli 16, 2005

نه اصلا امشب شب خویی نیست . دلم میخواهد آگاهانه همه چیز و به هم بریزم .. داغون کنم .. خداوندا چه مي شد اگر مانند پلك كه براي چشم آفريدي تا هروقت كه خواستم بتوانم نبينم ، براي ديگر حواس هم وسيله مشابهي خلق مي كردي تا اختيار نشنيدن و نبوييدن و ... را هم داشته باشم . باز هم شب نیلوفری .. آهای دختر بهشت دار تو میدونی !! تو میفهمی یعنی چی ...
"ماهی ها عاشق میشوند " شاید اسما شبیه "یک عاشقانه ی آرام" شاید شبیه "بار دیگر شهری که دوست میداشتم "به قول مانا یه فیلم خوشگل و خوشمزه .. اما من هیچ وقت باورم نمیشه یه حس بعد از یه عالمه سال دست نخورده بمونه انگار که فقط مال تو کتابا و فیلمهاس .. یواش یواش دارم مطمئن میشم تا حالا مزه ی خیلی چیزا رو نچشیدم . انگار اون چیزایی که قبلا هم بوده واقعی نبوده . حقیقی نبوده روح نداشته .. دلم جا میخواهد نه اینکه دنبال جا بگردم دوست دارم یه جا داشته باشم بی دغدغه .. ورای همه ی دنیا ، آروم و بی سر و صدا .. فکرم آزاد باشه .. بعد زمان و مکان نداشته باشم .. اینجا هیچ کس نیست که غروب ها به من خوش آمد بگوید و موهای نرمش را به دست های من بگذارد و بخندد .روز بد ٍ تنهایی ، مرگ بی دلیل را به خاطر من می آورد .به من بازگرد !اکنون تنها تو میتوانی اثبات کنی که ما دوباره بنا خواهیم کرد .به یاد بیاور که در این لحظه ها نیاز من به تو نیاز من به تمامی ٍ ذرات زندگی ست . لطفا دیگه پرسه نزن .. نه تو خیال .. نه تو چشام .. نه تو یادم ... هیچ کجای کجا لطفا. کار از سر اجبار همیشه مرگ آساست .

Donnerstag, Juli 14, 2005

میدونی !! یکی هستی و یکی .. اما نه تو روزمرگی .. تو همون خلوتی که گفتم تو همون گوشه که یواشکی یواشکی هست همون جایی که منم و خودت .. همون جایی که چشمی نیست .. یکی هستی و یکی .. اگه تو روزمرگیه هر روزه نیستی بابت تمام اون ترسا ... هستی و روشن بین تمام بودنها .... بازم شهریار میگه : بارونی بارونی .. دلم کویره لوته قسم بزرگ من قسم به تار موته ....یادته !! نه خب تو یادت نمیاد .. آخه تو خودت هیچ وقت ندیدشون .. اونطور که من دیدم ...... اینجا اتوبان نیست .. مهم نیست پر رفت آمد باشه یا نه .. کی میاد میخونه .. چی برداشت میکنه و میره .. نظرخواهی نداره . آخه اونی که باید نظر بده حتما جواب میده .. میگه .. مینویسه .. لزومی نداره آلوده به این دنیای مجازی شد .. هیچ وسیله ای هم برای آمار ترافیکش ندارم که ندارم .. لزومی ندارم بدونم ... دوباره دارم متهوع میشم .. آقا قورباغه میگفت : از تهوع نگو واژه ی خوبی نیست برای توصیف .. اما من میگم برای نشون دادن یه اوج بد رو به افتضاح باید واژه هم به همون اندازه بد باشند .. همونطور که برای یه حس خوب از بهترین واژه ها ... خیلی وقته دلم چیزی نخواسته .. از روزهای لیمویی خوشرنگ گرفته تا همون شیرکاکائو های سرد که تو کارخونه بی هوا هوس میکردم .. اما هنوز ته دلم یه تی شرت آبی گشاد می خواهد که حسابی توش نفس بکشم .. هنوز اون جعبه ی مداد شمعی و دلم میخواهد .. اما فعلا دلم خواب می خواهد یه خواب عمیق . از همونا که زیر پوستت خنکی و خوشی حس میکنی ...
فقط یه دوستی ساده است ، فقط می خندی و اعتنا نمیکنی _ صدایتان را نمی توانم از گوشم برانم _ و به دستهایتان فکر نکنم به او گفتی که رهایش کند کفت که نمی تواند گفتم : وقتی عرق صورت را بر چهره ات حس کردی ، همه چیز تمام میشود. گفت : همین طور است ، همین طور است . به او گفتی : وقتی بوسیدیش ، دیگر تو حسرت چشمانش نخواهی ماند . گفت : امروز یک ساعت روی شانه هایم خوابیده بود . می تواند تمام خیابانهایی را که با تو رفته دوباره جستجو کند . می تواند ساعتها در خیابان دنبال جای پایت بگردد . وقتی قرار نیست بیایی مهم نیست چقر دیر کرده باشی وقتی میروی چه فرقی میکنه کجای دنیا باشی وقتی نیستی ساعتها می ایستد و خون در رگهای شهر منجمد . خواهم رفت و سالها بعد خواهم آمد عزیزکم ! منظر می مانی ؟ چشمهایم از انتظار کلافه خواهد شد . گفتی : کسی دیگر می آید ، همیشه همین طور است گفت : سخت است ! هنوز چشمهایش نرفته است . نمی تواند که دوستش نداشته باشد .

Mittwoch, Juli 13, 2005

خلوت اتاقت و بهشت کوچکت پشت پرده ی آبی رنگ و دوباره هجوم خلسه ... تو میدونی !! از همونا که پر اعترافه .. شهدا .. شکوفه .. بوی تمشک وحشی .. خرس صولتیه .. مهتابیه اتاقت که همیشه تو تاریکی شب منو میترسونه ... خودت ، تو .. تو .. تو .. تو میدونی !! بعضی چیزا رو خیلی دوست دارم بعضی روزا ، بعضی ساعتها ، بعضی نوشته ها .. انقدر که میترسم از این که بفهمم یه روزی بابت این حس اشتباه کردم .. دوست ندارم به چیزی غیر از اون لحظه فکر کنم .. دوست دارم تکرار بشه اما میترسم از تکرارش دچار عادت بشم ... فکر کنم یه مدل سادیسم باشه .. فکر میکنم خیلی زودتر از اون چیزی که باید دارم انرژیمو از دست میدم .. هر چی خودخوری میکنم باز هم سیر نمیشم !! از دست دادنت آسون و به من بازگشتنم سخت ... میگه بچه ها بامزه هستند و شیرین .. اما روم نمیشه بگم دلم یه لالایی درست و حسابی یه خواب عمیقه عمیق می خواهد .. رخت چشماتو تنم کن... هر نفس نیایش تو ... تو که روشنی دستات ...

Montag, Juli 11, 2005

حتی اگر سیندرلا باشی و با جادو و جنبل از کلفتی نامادری و خواهر خوانده های بی لیاقت خلاص بشی ، لباس خانمانه و کفشهای بلوری بپوشی باز هم باید این درد و بکشی . گیرم توی قصه ها نگویند .... خیلی بده که هوس یه مانتو از همون رنگی که از قدیم الایام دوست داشتی کنی و یه عالمه جا زیر پا بگذاری و پیدا نکنی .. خیلی بده که بفهمی یه چیزی افتادی و یه چیزایی افتاده .. خیلی بده که باز هم دوباره جای خالی ببینی .. خیلی بده که دوباره به بد رنگی روزای یکشنبه ایمان بیاری .. اما همه چیز تموم میشه وقتی که با موهای خیس روبروی باد کولر میشینی و باد خنک وحشیانه موهاتو به هم میریزه و آروم زیر گوشت می شنوی که بارونی بارونی ..... بهار روی ناخنهام و دوست دارم .. تا جایی که مطمئنم نگفته بودم که من عاشق یه پیتزای دو نفره ام ...

Sonntag, Juli 10, 2005

اگر خواستی بخوابی چراغ را خاموش نکن آخر می دانی تمام پنجره های شهرخاموشند فقط پنجرهء من روشن است اگر پنجرهء تو هم خاموش باشد آنوقت حس می کنم خیلی تنهایم.

Samstag, Juli 09, 2005

ببین !! منهای همه دنیا ! باشه ؟ آخه من هم مقصرم توی این بازی .. امروز اسم میبره و من هم تو دلم اسم خودم و میبرم ..ولی همه کس که نیستی .. سوایی ..اصلانشم تو همون جا مخفیه ی که لو نباید بره قایمکی قایمکی .. حالا تو بگو که از كي خواستنت اينقدر خواستني شد؟ من مي‌خوام دوست باشيم و دوست بمونيم....دوست‌ دارم بهت بگم "دوستت دارم"دوست‌ دارم وقتي هوا بارونيه ، خورشيد و تو چشات نگاه کنم.دوست‌ دارم دريا که طو فاني مي شه ، من به جاش تو چشمِ تو شنا کنم. دوست‌ دارم دلم برات تنگ بشه ؛ وقتي بوي خوش زنده‌گي مي‌آد.دوست‌ دارم دلم هواتو بکنه ؛ وقتي جايي حرف ساده‌گي مي‌آد.دوست‌ دارم تو بپري ،اوج بگيري ؛ دلِ من از ذوقِ تو پر بگيره.دوست دارم قد بکشم ، ذوقِ تو از شوقِ من سر بگيره.
هیچ باوری نداشتن . منتظر چیزی چیزی نبودن .امید داشتن به آن که روزی اتفاق بیافتد .. کلمات از زندگی ما عقب هستند . تو همیشه از آن چه من انتظار داشتم جلوتر بودی . تو همیشه غیر منتظره بودی .. دلم لک زده برای نشر چشمه توی کریمخان .. دلم یه عالمه کتاب جدید می خواهد . هر چی جات بالاتر باشه به همون نسبت ارتفاع سقوطت بیشتر .. اما صدمه ی این سقوط و من میبینم .. میدونی !! من هیچ وقت حس مالکیت نداشتم .. چشام ترسیده از همون روزی که سر کوچه ی دوست داشتنی به دروغ گفت تو همون تاریکی که دستاش مال منه .. یادشه ؟! بغضم ترکید و پیاده شدم تنها گفتم خداحافظ و تمام به اسم صدا کردنهاش و نفهمیدم .. بوی عطرش توی کمد بود قاطی لباسام .. همین دیشبی یاد دکمه های "دوستت دارم" کیبوردم افتادم که با دست عطری تو نوشته بودمشون و تک تک دکمه های "دوستت دارم" بوی تو رو میداد .. من هیچ وقت حس مالکیت نداشتم .. میدونستم اگه دستات مال من بود اما چشات مال اون بود .. میدونستم .. تو هم خوب میدونستی ... دست تکون دادن آخر هم یادمه .. تو هم خوب میدونستی با رفتنت دیگه برام رفتی .. فکر یک هفته و یک ماه و یکسال دیگه و شاید دوباره از نو شدن رو هم باید از سرت بیرون میکردی .. میدونی !! حالا یاد چی افتادم .. همونی که اون روزا نوشتم : من هیچ وقت اول نبودم .. میدونی !! مار گزیده ام ، از ریسمان سیاه و سپید میترسم و چشمای تو رنگ دیگریست ......... میدونی !! من هیچ وقت حس مالکیت نداشتم .. چشام ترسیده از همون روزی که سر کوچه ی دوست داشتنی به دروغ گفت تو همون تاریکی که دستاش مال منه .. یادشه ؟! بغضم ترکید و پیاده شدم تنها گفتم خداحافظ و تمام به اسم صدا کردنهاش و نفهمیدم .. بوی عطرش توی کمد بود قاطی لباسام .. همین دیشبی یاد دکمه های "دوستت دارم" کیبوردم افتادم که با دست عطری تو نوشته بودمشون و تک تک دکمه های "دوستت دارم" بوی تو رو میداد .. من هیچ وقت حس مالکیت نداشتم .. میدونستم اگه دستات مال من بود اما چشات مال اون بود .. میدونستم .. تو هم خوب میدونستی ... دست تکون دادن آخر هم یادمه .. تو هم خوب میدونستی با رفتنت دیگه برام رفتی .. فکر یک هفته و یک ماه و یکسال دیگه و شاید دوباره از نو شدن رو هم باید از سرت بیرون میکردی .. میدونی !! حالا یاد چی افتادم .. همونی که اون روزا نوشتم : من هیچ وقت اول نبودم .. میدونی !! مار گزیده ام ، از ریسمان سیاه و سپید میترسم و چشمای تو رنگ دیگریست .........

Freitag, Juli 08, 2005

پرسه بزن تو چشم من چشام که خواب ندارند برای رد پای تو همیشه جا میذارن پرسه بزن توی خیال ، خیال من مال تو .......... اشاره میکنی به سرت ، یعنی دوست داری تو ذهنم باشی .. انقدر باشی که نبودنت یه جای بزرگ خالی بشه که ندونم چیه و دوباره بودنت تمامش و پر کنه .. گرم میشم انقدر گرم که دیگه از همه ی دنیا بی خبر میشم .. انگار که تنهائیم .. انگار که همه چیز هست .. بی پروا میشم و بی پروا ای تولد دوباره ای ای حضور خوب و ساده یه چراغ روشنی تو ، تو عبور از شب و جاده قدم از قدم بر میدارم ، شاید تند رفتم .. شاید نباید رفته باشم و رفتم .. دوباره ترسیده .. یواش یواش ولرم میشم .. حالا ایستاده .. شده مثل سر بالائی شبهای روشن هنوز یه شک هست که رفتن و سخت ....... یه جاهایی هست که باید خالی بمونه ، انقدر باید خالی بمونه تا خاک بخوره .. سراغشون بری اما پرشون نکنی .. هر چی هست زیر سر این دو و بیست و دو هست که من دوستش دارم بی بهانه .. میریم تئاتر" پسرهای کوچه پشتی" همه چیز خوبه کولی همه شاد و شنگولند .. کلی بزن برقش و دست و شادیه .. منم که باید خوب باشم هیچ جایی هم برای هیچ نگرانی نیست .. اما یه چیزی سنگینی میکنه و سخته .. موذبم کرده .. داغ میشم و چشام قرمزه قرمز .. بازم دست راستم درد میگیره .. حس گجتی بهم دست داده که آخه که .... تو کدوم باغ خیالی عطر شبنم و تو داری .... میدونی !! من هنوزم آخه صفر و یکم .

Montag, Juli 04, 2005

مثل یه بوسه می مونه که توی خواب و آروم کسی و که دوست داری می بوسی . طوری که دوست داری طوری که از خواب بیدار نشه .. آرومه آرومه ..یا مثل آب خنکی که از گرمای هوا بهش پناه می بری و زیر پوستت خنکی میپیچه .... یواش یواش تو تمام این حس های خوب حل میشه اصلانشم انگار نه انگار که یه طوفان و پشت سر گذاشتم دو هفته با تمام اتفاقهای بد همه طرفه ... و همه اینها رو وقتی حس میکنی که رو پله های نشر ثالث میگی : اون آقاهه چی میگه ؟ می خندم و تو دلم میگم : من خوبی را یافتم . به خوبی رسیدم و شکوفه کردم . تو خوبی و این همه ی اعتراف هاست .. دلم میخواهد خوب باشم . دلم میخواهد تو باشم و برای همین راست میگویم نگاه کن : با من بمان اصلانشم دندونام جون گرفتنا !! میدونی بچه جون !! به نوشتن عادتم نده ، البته نوشتن تنها حسنش اینه که تو ذوقم نمیزنی که ... آخه دیگه تکرارشون نمیشه که ........ البته اگه مثل همیشه تو استثنا ها نشینی .... وقتی میگم همه ، تو خودت با همه جمع نکن .. یادت باشه که خودت و از همه تفریق کنی ... کارخونه ی بی افسانه .. کارخونه ی بی زهرا .

Samstag, Juli 02, 2005

مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری و از قدیما دوست داشتم انگار که امروز تنها کتاب روشن تو کتابخونه باشه که دستم به سمش لیز میخوره . _ الهی ای بود و نابود من ترا یکسان از غم مرا به شادی برسان . _ الهی دانائی ده که از راه نیافتیم و بینائی ده که در چاه نیوفتیم . _ الهی دستم گیر که دست آویز ندارم ، و عذرم بپذیر که پای گریز ندارم . _ الهی تو بساز که دیگران ندانند و تو نواز که دیگران نتوانند ._ الهی از پیش خطر و از پس راهم نیست دستم گیر که جز فضل تو پناهم نیست . _ عمر بارون عمر خوشبختیه عمر کهنه بود ــــ بعد از اون حتی تو خواب هم ....... _تازگی ها دستام هست که بی حس می شه کرخته کرخت .. دیگه هیچ نیرویی درونش نیست انقدر که قدرت نگه داشتن سبک ترین وسیله ها رو هم ندارم .. یعنی از کتف شروع میشه و سر میخوره تا نوک انگشتام .. بعدش هم که انگار همین دست بی حسم جای قلبم کار میکنه و خون بی حسی و تو تمام تنم پخش میکنه و یواش یواش بی حس تر میشم (وقتی رسید وقتی رسید که میدید جون تو تن و خون تو رگهام میماسید ....) میدونی من تو بازی تو بردم یه برنده ی درست و حسابی .. نمی دونم شایدم چون تو میدون و خالی کردی من برنده شدم .. بنابراین من بدون مبارزه بردم من بدون خرج انرژی بردم .. نمیدونم اسمش چیه .. بردن ؟ باختن ؟ مسابقه ؟ اما قول بده اگه یه روزی دلت خواست زمین مسابقه رو ببینی یه اسم براش بگذار .. دوباره تا چه زمانی باید اذیت بشم ؟ دوباره تا کی باید سخت بگذره ؟ دوباره تا کجای قصه باید بنویسم ؟ دوباره تا کی باید یاد هزار و یک شب بیافتم ؟ تازشم تا کی باید اشکامو تو چشام حل کنم ؟

Freitag, Juli 01, 2005

جمعه است .. از همون زمانا که حوصله ي هيچي ندارم يه ذره درس ميخوانم انگار که نتوانم .. بابالنگ دراز ميخوانم بعد چند صفحه نخوانده حس ميکنم جودي آبوت فقط يه دختر خنگ احمق بوده . شخصيت بابا لنگ دراز هم دوست ندارم تنها چيزي که دوست دارم همون سايه ي قد بلندي که رو زمين کشيده شده .. بعد يه نامه ي محترمانه که از صد تا فحش بدتر هست براي آقا قورباغه مي نويسم و تمام حرصم و خالي ميکنم .. بد هم که به کاراي شخصي .. حوصله ي ايزو خوندنم هم نيست که نيست ... ميدوني !! انتظار داشتم برخوردت بهتر بود .. انتظار داشتم آرومم کني .. انتظار داشتم آب رو آتيش باشي .. همه ميدوني از سر قصد نبودي !! به جهنم .. دارم ميفهمم کجا و کي براي آدما مهم هستم ..................................... میدونی !! خود تو ، همین تو فردا یه خار میشه که میره تو چشمم ... قصه ی چشا دروغــــــــــــــــــــــه !! تموم شدن سختیه ......... میدونی این دو هفته ی مثل آب شدن بود ..ذره ذره .. آب شدنی که هیچ کس نگذاشت اشکام جاری بشه . همه گفتند : تو محکم تر از این حرفایی .. به تو هم خیلی چیزا نگفتم .. میدونی !! بعضی وقتا دوست دارم محکم باشم اما گاهی دوست دارم یه جای امن وا بدم خودم و رها کنم .. دوست دارم مثل همون شبا نیمه شب کنار دریا بشینم و فقط و فقط سیاهی ببینم و اشکام جاری بشه .. دوست دارم سردم بشه و به خودم بپیچم .. دوست دارم کسی نپرسه چرا .. تو این دو هفته فکر میکنم خیلی بزرگتر شدم .. فکر میکنم همه ی عکس العملهام عکس العملهای یه دختر 22 ساله نبوده .. فکر میکنم خیلی سال از عمرم گذشته .. فکر میکنم حق من این اتفاقات نبوده و نیست !! فکر میکنم از تمام این دنیا وقتی این همه اتفاق حقم نیست یه گوشه ی امن حقم باشه .. یه جا که مطمئن باشم ..یه جا اونطور که میخواهم .. منحصر به فرد .. میدونی !! اون همهمه که نوشتم همین جاها بود .. اما اون خلوته نیست .. همه جا هست با یه دنیا شک .. بهتره بگم مرگ تدرجی هست .......