Dienstag, Februar 27, 2007

بیشتر از اینکه با استاد مشکل پیدا کنم با خودم دچار مشکل شدم .. نمیتوانم تغییرات وبپذیرم .. حتی اگه تغییرات درونی خودم باشه !
همینم فعلا!

Montag, Februar 26, 2007

من عاشق بارون ریز و تند هستم از همونایی که احساس نمیکنی و وقتی به خودت میای میبینی حسابی خیسی !! مثل همون بارون شمال!
رفتار ... مآبانه !! بعضی وقتا حسابی حالم و به هم میزنه .. انقدر که دوست دارم بگذارمش تو همون دسته ای که دوست دارم بی دلیل پاکشون کنم !! از همونا که نبودنشون خیلی جورا بهتر بودنشونه !!بعد دوست دارم هی فشارش بدم که انقدر کوچولو بشه که به چشام هم نیاد اندازه یه نقطه بلکه هم کوچولو تر !! فکر میکنم پوست انداختم . اونهم از نوع بد !! با این رود فکر کنم که دوست داشته باشم همه ی آدما رو تبدیل به نقطه کنم !
نهایتا همه چیز ختم میشه به اینکه هیچ کجای دنیا دموکراسی وجود نداره .. دموکراسی از همون کلمات فانتزی هست که میشه فقط تصورش کردم اما نمیشه گیرش آورد و اینکه همه ی آدما دروغگو هستند فقط بعضی ها خوب دروغ میگن ، بعضی ها موذیانه دروغ میگن و ...
مثه یه غروب تنها که میشینه پشت ابرا!
خزعبلات !

Samstag, Februar 24, 2007

بی قراری رو هم می شه تحمل کرد می شه؟ می شه! تو فکر کن که من می تونم اصل قضيه همينه، نه؟
بعضی مسائل ذاتاً غير قابل پيش‌بينی هستن، هيچ‌جور نمی‌شه جزو محاسبات و تحليل‌هامون از شرايط قرار بديمش. اما معمولاً ما چشم‌هامون رو روی واقعيت‌ها و قوانين مشخص می‌بنديم. يه جور حقهء ذهنی که هيچ‌وقت درکش نمی‌کنيم مگرموقعی که اتفاق افتاده. و اين‌ مثل يه جور بخت بد، يا موجود مزاحم، يه سايهء ناخواسته هميشه تعقيبت می‌کنه و با تو می‌مونه. هميشه همين‌طوره ...
قرار شد هيچ چيز نگم. اين رو نوشتم که يآدم باشه سکوت کردم.
يکی از اصول ثابت زندگيم هم پارادکسه. از در و ديوار پارادکس، همه جا پارادکس، کافيه فرزانه دستش رو دراز کنه تا يه پارادکس گنده بياد تو دستش!.
کال که نه !! بگذار برسد ..
می­گویی، زودباش، عجله کن، دیر می­رسیم. هیچ مجازاتی بدتر از جا ماندن نیست، پس خودت زود باش. خستگی را نباید بهانه کرد.
می­گویی، زودباش، عجله کن، دیر می­رسیم. هیچ مجازاتی بدتر از جا ماندن نیست، پس خودت زود باش. خستگی را نباید بهانه کرد.

تا دنیا بوده همین بوده ... وقتی حسش هست وقتش نیست ... وقتی حسش نیست وقتش هست!! حالا ایناشو بی خیال... با اون دو تا مورد بالایی یه جورایی میشه کنار اومد ... ولی امان از اون روزی که نه حسش هست نه وقتش!!

Freitag, Februar 23, 2007

این یک فکر است !؟ !یک فکری به سرم زده. بخشی از مالیخولیای همیشگی. اگه یک نردبون داشتم باهاش چی کار میکردم؟ میدونی باید یک اعترافی بکنم. ازش پایین میرفتم. گاهی وقتها باید پایین رفت ...
پایانش پرت شد به اشارۀ انگشت سبابۀ دست راستم برای مدتی آویزان بود کم ضجر کشید
"خودت را وارد بازی های کوچک آنها مکن. تو بزرگ باش"

Dienstag, Februar 20, 2007

حالا می فهمم وقتی اون یکی می گفت که نباید از مشکلات فرار کرد و باید حلشون کرد بدجوری راست می گفت ِ.... انگار شکلشون عوض می شه و بر می گیردن!
یه ظاهر قوی برای خودت ساختی ولی ته تهش ضعیفی.به دنبال استقلالی ولی وابسته ای.ژست حامی بودن می گیری ولی خودت احتیاج به حامی داری

Montag, Februar 19, 2007

من می ترسم و انگار شمارش معکوس شروع شده باشه ، میگه چیزی نمونده با خوشحالی میترسم ..چند ماه دیگه فقط ، فقط چند ماه .. بعد سعی میکنم فراموش کنم و به هیچ چیزی فکر نکنم !!
جدیداً بد جوری به خودم عادت کردم!

Sonntag, Februar 18, 2007

مجاب شده ام !
خلوت تر از آن است که فکرش بکنی ، بیدار میشوی و میبینی کما فی السابق !!حالا باز هم خنده ها را میشماریم تا رسیدن ، دستانمان را باز میکنیم و شاید چشمهایمان را ببندیم و منتظر غیر منتظره باشیم !! انتظار غیر منتظر که دیگر غیر منتظر نیست، انتظار اتفاق هست همان که قدیم تر ها معجزه میخواندیم !! خوب یاد گرفتند که خودشان را گول بزنند ....

Samstag, Februar 17, 2007

يادم افتاد که بچه بودم چقدر دلم مي خواست سورتمه داشتم! از اون سورتمه هاي مدل تو کارتونها و صندلي ننويي و نرده چوبي پله که بشه روش سر بخوري!
اگر از حال تپه ها خواسته باشي حالشان خوب است مانده تا رنگ موهاي شازده کوچولو شوتد فعلا به رنگ طلايي ترين گندمزارهاي نقاشي هاي اکسپرسيونيست هابا هر فوت بادي که بين پاييزي يا تابستاني بودن گيج گيج مي زند شادمانه برايتان دست تکان مي دهند
گاهی لازمه یه کسی نقش کاتالیزور بازی کنه !!

Freitag, Februar 16, 2007

یاد شک کردم به پیش فرضیاتم افتادم. ،یادته ؟!! نه یادتونه ؟!!! وجود جوبهای خیابون شریعتی و با تمام آدمهای سیدخندان و رد کردن و شماها قانع شدید که واقعا همین طور هست ؟!! باز هم زمستون ...
وقتی تمام واقعيت در پرانتز گذاشته می شود٬آن هم در عين اين که به اندازه ی کافی واضح و سر راست است در ادامه بايد از خيلی چيزهای ديگر هم دست شست آن هم درست به خاطر وفادار ماندن به حقيقت آن ها٬
مسافر کوچولوی قدیما میگه : نکنه شکست خورده باشی واسه اینکه واقعا بودی ، میگه تو 1000000000 % نباش و 90% باشید
دستمال من با خیلی چیزای دیگه ام زیر درخت آلبالو گم شده ....
خنده که نه٬بغض هم که نه!حالا فرض کنیم یک پوز خند پوز خند هم که از گلو بیرون نپرد آدم را خفه می کند٬نه؟!:* نمی توانم جلوی لبخند خودم را بگیرمگاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد.آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیستهمه گول خوردند!
خیلی باید بجنگی تا بتونی بگی وقتی حوا سیب ممنوعه رُ چید گناه به وجود نیومد، اون روز یه قدرت باشکوه متولد شد که بهِش نافرمانی می‌گن! خیلی باید بجنگی تا بتونی بگی تو تنت چیزی به اسم عقل وجود داره که دوس داری به صداش گوش بدی!...» -نامه به کودکی که هرگز زاده نشد -فالاچی٬اوریانا٬نامه

Mittwoch, Februar 14, 2007

Dienstag, Februar 13, 2007

ميدونم چرا هر وقت ميخوام ماهو نشونت بدم يا تو نيستی يا ماه

Montag, Februar 12, 2007

همین روزمرگی ها را دوست داست دارم .. همین روزمرگی هایی که روزمرگی نیست حتما روزی هست که دلتنگشان شوم و شاید شویم ..
آدمها تو دوره های مختلف زندگی هی ایده عوض میکنند هی پر میشوند و بعد از مدتی از این پربودنه خالی میشن !! گاهی خواسته گاهی ناخواسته !همه اینا رو گفتم که بگم .. من بعد تمام ساعتهایی که گذروندیم اصلا دچار "تو" زدگی نشدم هیچ تازه دلشم تنگ شده !!
آدهایی هستند که من بی دلیل ازشون متنفرم
بی مزه بودن کلاس و لوس بازی داشتن و تلاش برای با مزه بودن خیلی بهتر از خمیازه بودنه کلاسه !!
من تغییر آدما رو میپذیرم / من تحمیل نمیشم / ساکت و آروم میگذرم /
دارایی هایی دارم که خوبند .

Mittwoch, Februar 07, 2007

نه مست ميشم،نه عاشق،نه مبارز!فقط ميخوام بايستم اينجا و نگاه كنم! - .هنوزم ميتونم با يه دعواي كوچولو ساعت ها بغض كنم.هنوز ميتونم نقاشي بكشم.حتي ميتونم خواب ببينم.حتي ميتونم تو خوابهام زندگي كنم.حتي ميتونم ادم ها رو دوست داشته باشم.حتي ميتونم خنگ باشم و چه مهربوني بيشتر از اينكه خنگ باشي!
دست من نبود!!! پاهایم از کار افتاد...
از نگاههای سنگین متنفرم !
آخر خط آنجا بود که به نقطه رسیدم.

Sonntag, Februar 04, 2007

بارون تند و ریز و دوست دارم !! سعی کردم با بقیه ی قضیه هم کنار بیام .. آخه فقط به خودم سخت میگذره !! آهان .. امروز فهمیدم که بقیه آدما هم مثل من اول ترم تصمیم میگیرند که کلی درس بخوانند اما خب نمیدونم چرا این شنبه ها هیچ وقت نمیرسه .. -قضیه شام و اینها هم که به کلی فراموش شد .. -فقط کافیه که بخوای با آدمی هیچ نقطه ی اشتراکی نداشته باشی!! دیگه یاد گرفتم ساعتها کنار آدمهایی باشم که هیچ نقطه ی اشتراکی بینمون نیست .. -هنوزم لرزشهای مانیتور وسوسه انگیزه !!-

Samstag, Februar 03, 2007

دلم یه عالمه صدف میخواد !

Donnerstag, Februar 01, 2007

قرار ما مثل همیشه کوچه لیلی ، روبروی رستوران ژاپنی ، کنار همون نیمکت تنها .. میاد، یعنی اینبار من زودتر میرسم و با دفعه ی قبل که زودتر اومد مساوی میشیم ... حسابی کوچولو تر شده ! هنوز هم یه عالمه عاشق گربه است ..هنوزم هم دنیاش برام عجیبه و عجیب بودنش و دوست دارم ..هنوز هم ناآگاهانه میریم سراغ دوست داشتنی های همدیگه ، اول از همه سراغ شهر کتاب ونک .. و طقه پائینش کلی اسباب بازی وسیله ی تفریح پیدا میکنیم و می خندیم .. یواش یواش می فهمم قبل از رفتنش نگرانی اتفاق هایی بود که مطمئن بود براش می افته ، حالا هم افتاده .. کلی آروم تر شده میخندیم به کتاب مرغ و الاغ به خونه ی لونه و طویله ، به صدای قد قد و عرعر بعدش هم میزنیم بیرون .. میریم سراغ آلبالو .. کلی چیزای دوست داشتنی توش گوش میدیم و تست خوشمزه میخوریم ..کلی از آدمای دیگه حرف میزنیم و یه جورایی هم خوشحالیم که بازمانده های اون جمع 5 نفره خودمون هستیم ، میپرسه:هنوزم جدیه ؟ میپرسه تو چطور توانستی این همه جدیت اون اول قبول کنی .. میگم همیشه افکارت درست از آب در نمیایند !! میگم : همیشه فکر میکردم که هیچ وقت نتوانم با تو رابطه ی خوبی داشته باشم و می خنده و میگه : تو هم نچسب !!!!بعدش هم میشه پیاده روی !! پیاده روی های طولانی و همیشه دوست داشتم .. ونک تا وزرا ، کلی راه میریم .. هستند کسانی که حضورشون بسیار کمرنگه اما باید باشند .. حتی دیر و دور ، هستند کسایی که برام مهم نیست که کجا هستم و کجا هستند باید حتما ازشون خبر داشته باشم .. باید این ایمان و داشته باشم که هر وقت که اراده کردم زودی بتوانم گوشی تلفن و بردارم یا یه ایمیل بزنم و زود هم جواب بگیرم .. آدمهایی هستند که بوی خودش و دارند و تا ته دنیام باید بمونند !!