Samstag, Juni 17, 2006

عدل همین امروز که خوب نیستم هوس نوشابه میکنم و همون لیوان بزرگه رو پر از نوشابه میکنم ... * چیزی که از نبود آدما همیشه آزارم میده تصور اینه که شاید دیگه نبینمشون ..حالا هم خونه ی بدون زن عمو اضافه شد به تمام اون جا خالی ها ، نمیتوانم به ذهنم دیگه نبودنش رو دیکته کنم . همون طور که هنوز با هر زنگ در بی موقعی مطمئن میشم که عمو پشت در هست و سه ساله که هیچ وقت زنگ در خونه رو نزده و هیچ وقت هم نخواهد زد و من هنوز نتوانستم باور کنم ... * من این مدل خواب و دوست دارم نه خوابه و نه بیداری بهتر بهش بگم خواب بی وقتی یه جور منگی از سر هوشیاریه .. می فهمی داری چی میگی اما بی وقفه میگی ، کنترل لغات از دستت خارج شده اما معنی تک تک جمله ها رو میدونی ، حرفهایی که تو یه شرایط نرمال حتی نتوانی تو ذهنت جمع و جورشون کنی ، چه برسه به گفتن .. من همیشه این خواب و بیداری و دوست داشتم .... چیزی در من فروکش کرد چیزی در من شکفت من دوباره در گهواره ی کودکی خویش به خواب رفتم و لب حنده آن زمانی ام را باز یافتم . سر چشمه احمد شاملو راستی که حالم خوب بود . * دلم شبهای روشن خواست . همون صحنه ای که تو پارک قدم میزنند و صدای استاد میاد که میگه : باتو ، این همان شهری نیست که من می شناسم . جاهایی میرم که هیچ وقت نرفته ام . از رازهایی حرف میزنم که هیچ وقت با کسی نگفته ام . با تو ، جاهایی را می شناسم که پیش تر نمی شناختم ، و جاهایی را که می شناختم بهتر .

Keine Kommentare: