Sonntag, Dezember 20, 2015
Mittwoch, September 23, 2015
Dienstag, September 22, 2015
ترسيدم، از اين همه تنهايي ترسيدم، از اين همه تنهايي كه تنهاترم ميكنه، انگار كه رها شدم وسط يع اقيانوس از اين دست و پا به اون دست و پا ! عب شكلشون عوض ميشه! هي ميدوم و كم ميرسم. ديگه وقت داشتن داشته هاس، وقت خونه وقت امنيت وقت ارامش ، وقت خواب اروم شبونه، بدون از خواب پريدن وحداقل بدون نگراني نگران بودن.
Montag, August 24, 2015
Dienstag, Juni 16, 2015
برزخ همين جاست، همين جا كه هيچ كاري ازت بر نمياد همينجا كه بايد بشيني و صداي موزيك و زياد كني ، مهر سكوت بزني روي لبات و هيچي نگي و بشيني به پاي يه سكوت بزرگ . برزخ يعني وقتي هيچ كاري از دستت برنياد يعني كه روزات و به شب برسوني كه شبا مخت و ترن آف كني كه چند ساعت هيچ كاري نكني فكر نكني ، شدم طوفان خاموش كه روي آب همه سكونه و توي آب طوفان و هيچ كسي نميبينش ! يعني اين روزا ميگذره؟ يعني ته اين روزا خوب ميشه ؟
Montag, Mai 04, 2015
يه وقتايي هست كه انتظار كلافه ات ميكنه ، دوست داري اين روزا بگذره، نميتواني دست رو دست بگذاري و بشيني ، نميتوني هيچ كاري كني ، زندگيت وابسطه به يه مشت كاغذه وابسطه به يه سري آدم هست كه بايد بشينن و برات تصميم بگيرن، كه نميدوني اون روزي كه برات تصميم ميگيرن حالشون خوبه يا بده! وتنها كاري كه ازت بر مياد نفسهات هست كه سخت بالا مياد كه شبا از طپش قلب خيره ميشي ساعتها به سقف و هزار بار تكرار ميكني يعني اين روزا تموم ميشه ؟
روزاي سخت و بدي
Freitag, April 17, 2015
يه وقتايي ميرم سراغ وبلاگم و ميبينم تو همون روز سالهاي قبل تو چه حالي بودم مثل ديشب كه اولين پستش بر ميگشت به تولدت ، از همون موقع كه شدي پسر پاك نهاد فروردين ماه!
يعني الان شده يازده سال !
ميدوني تو اين سالها خيلي اتفاقا افتاده خوب بد ، اما هميشه يه جايي از ذهنم يه كسي حك شده كه هست، برقرار و موندگار ، باورش دارم و بهش ايمان دارم براش يه عالمه خوبي ميخام و از اينكه زندگيش پر شادي باشه خوشحال ميشم ، كسي كه خيلي بهم درس داده كه نميتونم ازشون بگذرم كسي كه يه تلنگرش دنيامو ميتونه جابه جا كنه، منو به خودم بياره.
و هميشه ته همه ي وقتايي كه هست تو فكرم تو مسيج هاش و... فقط دوست دارم كه منم براش خيلي باشم همون طوري كه اون هست. ولي ميدونم كه من انقدر قدرت ندارم.
مرسي كه به دنيا اومدي ، دنياي خيلي ها رو ساختي با بودنت ، به رسم همون تبريك گفتن قديمي ، لمس بودنت مبارك كه نه فقط روز تولدت ، كه همه ي روزاي زندگيت، تو اين دنيا خيلي ها به بودنت احتياج دارن و از بودنت خوشحالن .
Sonntag, Februar 22, 2015
Dienstag, Februar 17, 2015
Montag, Februar 16, 2015
ترمز بريدم، اما همه ي خوبي اين داستان اينه كه ميدونم كجا هستم ، ميدونم ميخام چي كار كنم، ديكه ادم چند سال پيش نيستم راه نداشته باشم يا بخام راه عوض كنم ، خطم و ميدونم توي همون خط كشي هاي خودم . حالا اين تويي كه يادلت ميخاد بياي اين ور خط يا همون طرف ميمون ، حالا اين تويي كه شايد بخواي بپري و يه قدم جلوتر باشي . من رو همون خطم . نه كه نباشي آب از آب تكون نخوره، درد ميكشم ، ميبرم ، فروتر تو لاك خودم ميرم. اما راهم عوض نميشه.
Sonntag, Februar 15, 2015
دلم می خواد با تو هيچ وقت صبح نشه
دلم می خواد همه چی تو همون آرامش ته دنياهه وايسته
تو همون وقتايی که هيچ صدايی نيست جز صدای بودن تو
همون وقتايی که سرمو قايم کرده م زير بغلت و همه چی تاريکه و همه جا امنه
همون وقتايی که هيچ تکونی نمی خوری و من جا ميفتم تو گودی گردنت و بوت همه جا رو پر می کنه
اين جوری همه چی واسه هميشه بسه
بس ِ بس
Donnerstag, Februar 12, 2015
Mittwoch, Februar 11, 2015
Dienstag, Februar 10, 2015
Montag, Februar 09, 2015
يه چيزي داره منو ازاين دوري ميترسونه، شايد نديدنت و نشنيدنت ترسوم كرده ، شايد ذهن من مريض از گذشته هست و ترسو شده، ولي ترسيده ، اما يه چيزايي حالمو خوب ميكنه. سادگي حرفات كه ميگه نترس ، كه ميگه مطمئن باش، كه ميگه قرار نيست اين آرامش آشوب بشه. به من ميگه خودتو به دست تسليمي نده، ميگه مديريت كن ، ميگه حالا كه اين همه داري انرژي ميگيري قوي باش ..
Freitag, Februar 06, 2015
Donnerstag, Februar 05, 2015
نه كه بخام فيلم بازي كنم يا با خودم بازي كنم ، اتفاق تو نبايد ميافتاد وقتي من فقط بايد همه ي انرژيم روي كار باشه همه تمركزم واسه اينده باشه. ياشايد هم الان وقت اتفاق تو بود كه من نبرم از خستگي كه شايد همه چيز راحت تر باشه كه شايد همه چيز فرق داشته باشه . حالا هم كه نيستي نه اينكه حس كنم دوري ، نه همين نزديكي ، نزديكه نزديك ولي يه چيزي نيست . يه چيزي كمه . و من دلتنگ تر و دلتنگ ترم . حالا تقويم شده يه مدل ديگه . تاريخ شير و چك ميكنم ، دو روز بعد از اومدن تو ، مشتري وقت ميگيره يه روز قبل از اومدن تو ....
نميدونم تنهايي اينجا و نبودن يه ادم خوب نزديكم من و اينطوري كرده يا خاصيته توئه ..
Dienstag, Februar 03, 2015
Sonntag, Februar 01, 2015
ميخام كه تمام سفرت رو بي تابي كنم، نميخام بي خيال شم كه قانون طبيعته و دوست داشتي بري و من بايد به هيچي نبايد فكر كنم. ميخام ثانيه به ثانيه اش رو دلتنگي ميكنم ، ميخام تعداد شبا رو تا اومدنت بشمرم ، ميخام بدونم شهر بي تو يعني چي . ميخام توي لاك خودم برم، سرم به كار خودم و توي دل نا متناهي دلتنگي كنم. ميخام بي تابي كنم.
Montag, Januar 26, 2015
Samstag, Januar 24, 2015
جواب يه سوالايي و هيچ كجا نميشه پيدا كرد،معني بعضي كلمه ها و جمله ها رو تو هيچ فرهنگ لغتي وبه هيچ زباني نميشه پيدا كرد و تو هميشه تو جوابي و ابهام دست و پا ميزني. و هر چي كه ذهنت بيشتر پردازش ميكنه بيشتر و بيشتر گم ميشي. هيچ كجاي ذهن هيچ آدمي خواندني نيست و فقط سعي و خطا غلط و درست پيش ميري. و من هنوز نمي فهمم كه ادم تصميم هاي بزرگ و بايد بااحساسش بگيره يعني چي...
Donnerstag, Januar 22, 2015
همه ي اين همه حس هاي بزرگ و قوي ، همه ي ترس از نبودنت يه حس گنگ و آشفته ي تنهايي نيست ، حس كوري كه دوست داشتن روي همه ي بد ها رو بپوشونه هم حتي نيست. يه حس قوي از سر تجربه ست، انگار كه تمام تكه هاي پازل گمشده رو پيدا كردي و ميچيني كنار هم ، با دستهاي خودت . بدون اينكه من دنبالشون باشم و من هر شب نا باورانه جاهاي خالي پر شده رو نفس ميكشم ، نفس عميق هواي تازه. تازه ميفهمم تو هواي كسي نفس كشيدن چيه ،تازه ميفهمم هوايي كه هواي تو نباشه رو نمي خام، يعني چي تازه ميفهمم
و آغوشت "
اندك جايي براي زيسن
اندك جايي براي مردن "
و تازه ميفهمم
Mittwoch, Januar 21, 2015
Dienstag, Januar 20, 2015
Sonntag, Januar 18, 2015
ديگه حتي نميتونم بنويسم ، يعني بايد بنويسمشون و ازشون رد بشم كه ذهنم آزاد بشه كه بتونم تمركز كنم رو زندگي عادي .
اتفاق تو نبايد مي افتد وسط اين همه كار ، زندگي و بي برنامگي . اتفاق تو زود افتاد ...
.
.
.
تو كه وقتي نزديك آمدنته دلم تنگته وقتي پيشمي دلم تنگه وقتي خواب آلود در و پشتت ميبندم دلم تنگه وقتي هنوز گرمات و بوي تنت و توي رختخواب جا گذاشتني ورفتي دل تنگ ترم ، دلم نزديك و دور هيچ حاليش نيست انگار كه هميشه و همه جا تو رو زياد كم داره.
انگار كه شهر با تو داره شهر ميشه انگار كه همه ي شهر و دارم با تو ميشناسم نه اينكه با توقدم بزنم تو شهر نه اينكه خيلي جاها كنارت بشينم و از يه سري خيابونا رد بشيم همين كه هر جاي اين شهر توي ذهنمي داره بهم يه مفهوم جديد ميده. مثل تهران ، مثل سنگ فرشهاي خيابون ولي عصر بعد از يه پياده روي چند ساعته ، مثل گيشا مثل دربند ... مثل تمام كافي شاپ ها و رستورانهاي دوست داشتنيم .. شهر من تهران نيست ، شهر من ميتونه هرجايي باشه كه بشه تو هواش نفس كشيد . وقتي كه منو از همه جا ميگيري و پرتابم ميكني به يه دنياي ديگه. به يه فضاي ديگه به يه خاصيت ديكه. وقتي كه يه بعد ديگه از دنيا رو ميشناسم ، بعدي كه فقط خوندم كه هيچ وقت فكر نميكردم رئال باشه. بعدي كه توي روياهام فقط ميديدمش ، بعدي كه همه ي گذشتم جلوش زانو زده،بعدي كه يه كسي از غيب در گوشم ميگه "هي فلاني ، هر كسي طعمش و نميچشه" . يعد خودم واز همه ي دنيا ميبرم، دلم هيچي نميخواد، دلم كنارت نشستن توي همين اتاق چند متري و ميخواد و چاي .دلم روي پات نشستن و ميخواد و نگات كردن، دلم شب تا صبح پيشت خوابيدن ميخواد كه وقتي سرم و ساعتها ميگذارم روي شونه ات چشام از هيجان بسته نميشه و مدام توي ذهنم تكرار ميكنم كه مگه انقدر خوب ، انقدر اندازه انقدر كامل ميشه .. كه به جاي خواب لحظه لحظه رو توي ذهنم بيارم كه وقتي خوابي نگات كنم و دلم بگيره كه صبح بري دوباره كي!؟
شايد فصل گمشده ي كتاب نانوشته باشه ، هموني كه همه نوشته هاي اين سالها رو توي ذهنم به هم ميچسبونم اما هيچ تهي براشون پيدا نميكنم .
يه انتهايي مثل چند روايت مصطفي مستور همون فصل دوست داشتني من ، همون فصلي كه منو مجبور كرد كه همه ي كتاباش و بخونم .
همون فصلي كه واژه به واژه اش انقدر شبيه منه كه انگار منو نوشته تعريفاي منو نوشته . همون صندلي روشن . شهر خاموش ....