Donnerstag, Juli 14, 2005

فقط یه دوستی ساده است ، فقط می خندی و اعتنا نمیکنی _ صدایتان را نمی توانم از گوشم برانم _ و به دستهایتان فکر نکنم به او گفتی که رهایش کند کفت که نمی تواند گفتم : وقتی عرق صورت را بر چهره ات حس کردی ، همه چیز تمام میشود. گفت : همین طور است ، همین طور است . به او گفتی : وقتی بوسیدیش ، دیگر تو حسرت چشمانش نخواهی ماند . گفت : امروز یک ساعت روی شانه هایم خوابیده بود . می تواند تمام خیابانهایی را که با تو رفته دوباره جستجو کند . می تواند ساعتها در خیابان دنبال جای پایت بگردد . وقتی قرار نیست بیایی مهم نیست چقر دیر کرده باشی وقتی میروی چه فرقی میکنه کجای دنیا باشی وقتی نیستی ساعتها می ایستد و خون در رگهای شهر منجمد . خواهم رفت و سالها بعد خواهم آمد عزیزکم ! منظر می مانی ؟ چشمهایم از انتظار کلافه خواهد شد . گفتی : کسی دیگر می آید ، همیشه همین طور است گفت : سخت است ! هنوز چشمهایش نرفته است . نمی تواند که دوستش نداشته باشد .

Keine Kommentare: