Samstag, Juli 02, 2005

مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری و از قدیما دوست داشتم انگار که امروز تنها کتاب روشن تو کتابخونه باشه که دستم به سمش لیز میخوره . _ الهی ای بود و نابود من ترا یکسان از غم مرا به شادی برسان . _ الهی دانائی ده که از راه نیافتیم و بینائی ده که در چاه نیوفتیم . _ الهی دستم گیر که دست آویز ندارم ، و عذرم بپذیر که پای گریز ندارم . _ الهی تو بساز که دیگران ندانند و تو نواز که دیگران نتوانند ._ الهی از پیش خطر و از پس راهم نیست دستم گیر که جز فضل تو پناهم نیست . _ عمر بارون عمر خوشبختیه عمر کهنه بود ــــ بعد از اون حتی تو خواب هم ....... _تازگی ها دستام هست که بی حس می شه کرخته کرخت .. دیگه هیچ نیرویی درونش نیست انقدر که قدرت نگه داشتن سبک ترین وسیله ها رو هم ندارم .. یعنی از کتف شروع میشه و سر میخوره تا نوک انگشتام .. بعدش هم که انگار همین دست بی حسم جای قلبم کار میکنه و خون بی حسی و تو تمام تنم پخش میکنه و یواش یواش بی حس تر میشم (وقتی رسید وقتی رسید که میدید جون تو تن و خون تو رگهام میماسید ....) میدونی من تو بازی تو بردم یه برنده ی درست و حسابی .. نمی دونم شایدم چون تو میدون و خالی کردی من برنده شدم .. بنابراین من بدون مبارزه بردم من بدون خرج انرژی بردم .. نمیدونم اسمش چیه .. بردن ؟ باختن ؟ مسابقه ؟ اما قول بده اگه یه روزی دلت خواست زمین مسابقه رو ببینی یه اسم براش بگذار .. دوباره تا چه زمانی باید اذیت بشم ؟ دوباره تا کی باید سخت بگذره ؟ دوباره تا کجای قصه باید بنویسم ؟ دوباره تا کی باید یاد هزار و یک شب بیافتم ؟ تازشم تا کی باید اشکامو تو چشام حل کنم ؟

Keine Kommentare: