Dienstag, April 19, 2005

کیستی که من این گونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ میکنم ؟ آهان !! تو قصه ی اون صندلی روشن "چند روایت معتبر " از مستور و شنیدی ؟ نه نشنیدی اما من قبل از این قصه روشنی دیده بودم حتی خاموش شدنش و اما هیچ وقت نتوانستم بگم فقط و فقط میدونستم چی هست !! الانشم تو میدونی چیه اما نمیتوانی بگی !! نمی نشینم کنارت و بهت بگم غصه نخور .. آخه خودم از این حرف حالم به هم میخوره .پافشاری میکنم که نهار بخوری اما وقتی خودم و جات میبینم میلم به غذا به هیچ چیز و هیچ چیز نمیره .. دوست دارم بهت بگم گریه کن رو همون پاهایی که گاهی دوست داری سرتو بگذار روش .. دوست دارم بگم گریه کن همیشه و هر کجا که هست اما نگذار که چشات تو سکوتشون گریه کنند .. من پر از وسوسه های رفتنم رفتن و رسیدن و تازه شدن !! حالا رفتن که نه اما خب از اون رفتن ها که یه چیزی دیگه سر جاش نیست !!رسیدنش هم از همون رسیدنهایی که تو کتاباس..معلومه دیگه اولشم تا یه عالمه تاش تازه شدنه دیگه .. فقط یادش باشه قول بده همیشه اولش باشه .. پس بریم به دریا برسیم آیا ؟(بعد مامان میگه بیا شام !! میگم : بریم )

Keine Kommentare: