Mittwoch, Juni 22, 2005

گاهي در استكاني جا مي ماندچشم هايي كه دوست داشته ايدر استكاني تلخ در استكاني گيچ و تازه دنيا را چه ديده اي.... ميدونيد چيه شايد هم جراتش رو پيدا نكردم.. نميدونم.. ولي هيچوقت فال واقعي نگرفتم.. هيچ وقت .. هيچ كس تو زندگيم پيدا نشد.. كه بخواد كف دستمو ببينه.. يا پيشونيمو بخونه.. يا حتي .. ته يا ديواره هاي تلخ و نيمه خورده اي فنجان قهوه رو برام از ته دلش تعبير كنه..! هيچوقت...! بگذار...توي اين اتاق پشت اين ميزدر استكاني جا بماند هرچه هست هر چه بود و نبود.. ولي الان.. همين الان ... دلم يه عالمه فال ميخواد.. اونم نه فال قهوه.. نه ورق...دلم فال قطره قطره هاي اشكم ميخواد (حتما تو نميدوني فال اشك چيه..!) با كلي كوه.. كوه هاي بلند و سربه فلاك كشيده و محكم و استوار كه بتونم تكيه بزنم بهش... و هيچوقت هم تكون نخوره...هيچوقت...! هر چه سيگار مي كشم گاهي در استكاني جا مي ماند هر چه دوستت دارم گاهي درگلو... دلم ميخواد وقتي داري فالم مي گيري.. توي هر قطره اشكي كه از چشمام مي چكه.. نيتش رو از گرمي چشمهاي تو بگيرم، و تو برام معنا كني اين همه خيسي و شوري رو روي صورتم.... از بين روزانه هاي گره خورده اي قهوه اي چشمام...و نگاه هاي خيسم نيتم رو بخواني... هميشه در سينه ام جا مي ماند و تازه دنيا را چه گلويم را چه سينه ام رانديده اي.. حالا برام بگو... توي قطره،‌قطره هاي اشكم چي مي بيني، تو اگه بگي من قبول مي كنم،‌با دلت بهم بگو، يه جوري كه خوب بفهمم، يه طوري كه باورم بشه، باور مي كنم، به چشما زل بزن و قطره قطره اشكهام رو دنبال كن و ببين چطوري روي گونه ها مي ماند... و دست گرمت رو بكش روي موهام و با كلامي جدي و خيلي آورم ..برايم زمزمه كن.... پاهام رو محكم بذار رو زمين، بسپرم به دست منطق زندگي، سختم كن، سفتم كن، مثل فولاد.. مثل آهن... مثل زندگي.. مثل واقعيت... مثل حقيقت... مثل همه اون چيزي ها كه هست ... بعدش يواش يواش.. و شمرده.. طوري كه جا براي هيچي نمونه...يعني جا براي چيزي نذار... بهم بگو كه خيلي دوري از من... بگو كه براي پيدا شدن خيلي دوري.. آنقدر دوري كه حتي ته شعرهام هم بمن لبخند نميزني.. تنها يكبار تو بگو.. من باور مي كنم...

Keine Kommentare: