Samstag, Mai 28, 2005

* بدون تو باد آواره است و شب صحنه ی خالی نمایشی بدون بازیگر ... *مزاحم شما شدم می دانم ! تنها چراغ را روشن میکنم گلها را در گلدان می گذارم پنجره را باز میکنم و بعد میروم .... "آنتوان دوسنت اگزوپی" دیشب باهم یاد اون خونه ی قدیمی افتادیم همون که شباش وقت خواب ماه و تو آسمون میدیدیم . دیگه بدم اومد ! از همه چیز ! وقتی که نتوانم تو خیابونا با امنیت راه برم !! فکر کنم تو اهلی شدی بعدشم فکر کنم اهلی شدن تو داره اهلیم میکنه ! کاش میدونستی داری چی کار میکنی !! کاش نمی گذاشتی فکر کنم تمام اون چیزای خوب فقط یه کاغذ کادوی پر زرق و برق دور یه جعبه ی مقوایی خالیه .. کاش آدمها برایت آدم بودن .. کاش می فهمیدی کجای دنیا ایستادی و چه میکنی .... پیشم نمیای خوب من .

Keine Kommentare: