Donnerstag, Juni 09, 2005

وقتی حالم خوبه و بی دلیل دارم از همه چیز لذت می برم دوست ندارم اون ماره باشم که پونه کنارش میشینه و از حال بدش بی دلیل میگه .... با نگات ازم غلط نگیر ... در من شک لانه کرده بود دست های تو چون چشمه ای به سوی من جاری شد و من تازه شدم من یقین کردم یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم و در گهواره ی سالهای نخستین به خواب رفتم . و لب خند آن زمانی ، به لبهایم برگشت . با تن ات برای تن ام لالا گفتی . چشم های تو با من بود . و من چشم های ام را بستم . چرا که دست های تو اطمینان بخش بود شاملو در قدرت بازوان من نیست .در قدرت چشمان من نیست .در قدرت قلب من نیست.....حالا هی بنشین آن گوشه، بهانه ی همیشه ات را بگیر.من مسیحای همیشه نیستم، من حوصله ندارم.دارم پیر می شوم.سعی کن این را بفهمی! لااقل همین یکی را! خواهش می کنم! شدی برام اون چسبه زخمی که همه میگن بگذار رو زخمت باشه که آلوده نشه اما من دوست ندارم یدکش بکشم به هر قیمت .

Keine Kommentare: