Mittwoch, Juni 22, 2005

یولیتا رو از کیفم آویزون میکنم که دیگه باهام باشه ... تو تمام این قضیه ها انگار که یه هویج بودم که افتادم تو مخلوط کن آنقدر خرد شدم و در هم که آخر آب شدم ... من میگم باشه یکبار . برای آخرین بار . اونم به خاطر تو میبخشمش من اینبار ....... بلاخره استاد در جواب تمام خسته نباشید های در طول کلاس .. گفت : خسته نباشید که ما باز هم خسته ماندیم ..

Keine Kommentare: