Donnerstag, März 31, 2005

ناخواسته انقدر خوبم که برای خودم قابل باور نیست .. کجا باورش میشد کسی که یه مدت میشناخت کسی که هر روز میدیدش کسی که اصلا فکرش و هم نمیکرد ناخواسته اینطوری حالش و خوب کنه .. کجا باورش میشد همون آدمی که یک روز می ترسید بهش سلام کنه همون آدمی که تا می دیدش انگار که بدترین عذابها بهش نازل میشد حالا کنارش تو سکوت ساعتها قدم بزنه و بعدش حس خوش آیند یه حال خوب و ندانسته بهش ببخشه .. کجا باورش میشد همه چیز از یه عالمه حسهای متقابل شروع بشه از اینکه مدام ازش بپرسه : تو باورت میشد یه روز ... بعد هم جواب بده باورم نمیشد که یه روز ... کجا باورش میشد که یه روز قاطی یه عالمه نقشه و کار و اضافه کاری خواست بهش بفهمونه زندگی برای همه آدما سخته خواست دستاشو بگیره که بلندش کنه اما دستاش تو دستش جا موند ..کجا باورش میشد که تو کوه یهویی چشماشو و باز کنه و تو اون همه باد و سرما دستاشو و بگیره و بگه تو خواب دیدم از یه بلندی میافتم .. حالا انقدر خوبه که میترسه بخوابه انگار داره به یه حس خوب و چنگ میزنه تا تمو نشه .وقتی میگه چشام میسوزه وقتی میگم بخواب باید استراحت کنی .. وقتی میگه تو چی فقط میگم نمیخواهم حس خوب امشب و با خواب تموم کنم .. نمیخواهم . نمیخواهم.نمیخواهم .

Keine Kommentare: