Donnerstag, Mai 19, 2005

تو که دست تکون میدی به ستاره جون میدی .... بعضی وقتا حرصم میگیره که نه میتوانم بنویسم و نه میتوانم بگم .. مثل الان که نمیتوانم بگم چی شده و چی هست و چی نیست .. انگار که خسته هستم و نیستم انگار که تنها هستم و نیستم انگار که میتوانم بگم و نمیتوانم انگار که میتوانم بخواهم و نمیتوانم انگار که میتوانم برم و نمیتوانم انگار که .. انگار ... حالا شدم اون آدمه که میدونه و نمی دونه .. یه جورایی خسته و دل زده .. فکر میکردم خیلی چیزا حالم و خوب کنه فکر میکنم خیلی چیزا هست که هنوز امتحان نکردم و حس میکنم که خوبم میکنه اما اونم شاید هست .. تازشم حس ریسک و از دست دادم که دادم .

Keine Kommentare: