Mittwoch, Juli 13, 2005

خلوت اتاقت و بهشت کوچکت پشت پرده ی آبی رنگ و دوباره هجوم خلسه ... تو میدونی !! از همونا که پر اعترافه .. شهدا .. شکوفه .. بوی تمشک وحشی .. خرس صولتیه .. مهتابیه اتاقت که همیشه تو تاریکی شب منو میترسونه ... خودت ، تو .. تو .. تو .. تو میدونی !! بعضی چیزا رو خیلی دوست دارم بعضی روزا ، بعضی ساعتها ، بعضی نوشته ها .. انقدر که میترسم از این که بفهمم یه روزی بابت این حس اشتباه کردم .. دوست ندارم به چیزی غیر از اون لحظه فکر کنم .. دوست دارم تکرار بشه اما میترسم از تکرارش دچار عادت بشم ... فکر کنم یه مدل سادیسم باشه .. فکر میکنم خیلی زودتر از اون چیزی که باید دارم انرژیمو از دست میدم .. هر چی خودخوری میکنم باز هم سیر نمیشم !! از دست دادنت آسون و به من بازگشتنم سخت ... میگه بچه ها بامزه هستند و شیرین .. اما روم نمیشه بگم دلم یه لالایی درست و حسابی یه خواب عمیقه عمیق می خواهد .. رخت چشماتو تنم کن... هر نفس نیایش تو ... تو که روشنی دستات ...

Keine Kommentare: