Freitag, Juni 10, 2005

دوباره صبح جمعه که محض عادت از خواب بلند میشم شک به رفتن و نرفتن کلاس آماده میشم و وقتی خودم و تو کوچه میبینم به قدرت ضد تنبلی ایمان میارم اینکه حالا که دارم انجام میدم باید تمومش کنم حتی بدون هیچ انگیزه ...و همون سر صبحی با اگه نا باور چشمام تو تماشای تو مونده اگه اون نگاه اول من و پای تو نشونده شروع میشه صبح جمعه و هوای دم کرده ی آخر بهاری و عصاری .نمای سر صبح ونک هم که وسوسه انگیزه .. یه عالمه دختر و پسر منتظر به صرف کوه .. خودم و جاشون که میگذارم و خودم و میبینم میگم : احمق !!ما و کلاس دخترونه وچند نفره و استاد آلمانیه یه کم بی تربیت که اسمش آیدا ست و من به خاطر آیدا دوستش دارم .وقت استراحت و بحث کسالت آور انتخابات .....بگذار بعد از ظهر قبل از تاریکیش هیچ کجا ثبت نشه که حتی یه روزی یادش هم نیافتم .. توئی که نتوانستی بی من ، من و تموم کنی .. یادت باشه .یادت باشه که با من هم نمی توانی خیلی چیزا رو تموم کنی .. پس بگذار بهونه بیارم که راه من دور است و خانه ی تو یکی مانده به آخر دنیا ...بعد میشینم و بنویسم و منتظر یه صدا بشم .. بعد ننوشته و تموم نشده صدا وحی میشه .. صدایی که مثل یه معجزه خوبه مثل تمام غیر منتظره های دنیا .. خوبه خوب خوب ..

Keine Kommentare: