Dienstag, Juni 07, 2005

ممممم یه عالمه سوغاتی و بچسب تر از همش یه کیف کوله ی فیلا . میگم سرده : میگه سختیش همین سه ماهه . کتاب روایت معتبر از همون کتاباس که همیشه جمله هاش تو ذهنمه الانه دوباره عاشق همه ی حرفاش شدم تک تک کلمه هاش ...یکی می خواهد نگات کنه . نه ، میخواد بشنفت . می خواهد بپره تو صدات . یکی میخواد ورت داره و ببرت اون بالا و بذارت رو کوه و بعد بدوه تا ته دره و از اونجا نگات کنه . یکی می ترسه از نزدیک تماشات کنه . یکی میخواهد تو چشات شنا کنه . یکی محو شده تو صدات . یکی دل تنگه . توی یکی از همین خونه ها ، همین نزدیکی ها ، دل یکی آتیش گرفته . کسی یک چیکه آب بریزه رو دل ش خنک بشه ... میدونی که دارم دوباره پر میشم .. دارم دوباره وسوسه میشم .. وسوسه دوباره ها . از همونا .. دلم میخواهد کنار یکی که خوبم میکنه ساعتها راه برم نه ازم بپرسه نه سعی گفتن کنم .. بعد آخرش سر همون کوچه دوست داشتنی فقط بگم "خداحافظ" و رسیده یه اون سمت خیابون سبک بشم .. راحته راحت با یه شب آروم . گناه تو نبودتقصير چشمان من بودكه ديگر فراموش نكرد از كدام راه آمده اي تا گم نشوم

Keine Kommentare: