Samstag, Juni 11, 2005

میدونی تا هست و انقدر هست نمی فهمی که هست .. میدونی فقط کافیه نباشه .. نه حتی زیاد .. وقتی برای یه لحظه باید باشه و نیست .. حالا که باشه باید دونست .. یه غنیمت بزرگ .. پیش اسم ما نوشتن : حقته باید بسازی . هه هه !! یه وقتایی یه حرفای فلسفی میزنیم قلمبه سلمبه .. بعد تو عمل که میرسیم میبینیم دردمون میاد از انجام . همون حرف همیشگی که تئوری هامون صد و عمل کردنمون صفر .. حالا میخوام یه ذره به عملی هام نمره بدم میدونی یعنی اینکه حالا که معتاد شدم و می خواهم ترک کنم به خاطر خواستن خودم این کارو کنم به خاطر ینکه بگم حرفم حرفه وگرنه هنوز انقدر خوبه که خوبه . تشخیز شدم .. هنوز خوب هست و تازه اما بران . دوباره یادم میاندازی همون سنگ بی تفاوت همیشه و همون سنگه جدای از همیشه بار آخر .. همون که هنوز هم آفتابش یادمه هم نسیمش .. همون که آروم و ساکت هیچی نگفتی .. همون که یخ کردم و دلم نیامد همه ی اون آرامش و ازت بگیرم .. آخه تو دوست داشتی همون طوری .. همون که وقتی به خودت اومدی دستمو گرفتی .. همون دستی که دیدی سرده .. یادمه .. حالا تو باش همون که گفتی ...

Keine Kommentare: