Mittwoch, Mai 25, 2005

خنک بود . انقدر خنک که تو صندلی فرو رفتم و تو خودم غرق شدم .. یه چیزی داشت از وجودم بالا میرفت زیر پوستم .. خنکه خنک .. انگار که داشت ریشه میکرد و ریشه میکنه .. انگار که ندونی چی هست اما از بودنش لذت ببری .. انگار که کار از ریشه کردن هم گذشته باشه .. هست قاطیه همین روزمرگی ، تو حاشیه ی نوشته ها ، زیر همین آسمون بی ستاره شبا ، شاید مثل نفس کشیدن انقدر هست که حس نمیشه .. به همین نزدیکی ، نمی فهمی انقدر نمی فهمی تا نباشه ...مثل نفس که دیگه نباشه .. آخرشه !

Keine Kommentare: