Montag, Juni 13, 2005

میگم : زمانش و گذروندی .. تو انقدر بدیهیات رو بزرگ کردی و ازشون ترسیدی که یواش یواش برام شد رویای دور از دسترس . حالا اون بدیهیات ناممکن شده اهدافت .. اما ! بفهم!!.. هر چیزی و به هر قیمتی نباید به دست آورد .. یاد بگیر که منه بی جبر همون من نیست .. یه من اجبار به جبره .... وسط این همه بدبختی و درس و مهمون بازی مسخره نشستم "درخت زیبای من " میخوانم .. هنوز اون بغضه که از صبح هست ، هست و دوباره من شده زه زه . اما یه زه زه ی بدون پرتغالی .. انگار که اصلا همش آخر قصه است .. سیاست اشک ! حالم امروزه نیست این روزها ..به خودم قول داده بودم كه مرورشون نكنم همشون و محكم تو ذهنم زندوني كنم و بگذارم تو صندوقخونه . تقصير من نبود كه مرورشون كردم تقصير من نبود كه يكبار ديگه تمام اون سوالها رو از خودم پرسيدم كه هنوز بعد از اين همه سال هستي يا نه ؟ كجاي زندگيم هستي ؟ چي بودي ؟ چي هستي ؟ فقط ميشه گفت :اون روزها دلي بود كه نگذاره زمين بلرزه و آنكه بايد به موقع ميرسيد هميشه دير ميرسيد نه بلبل خواهد از بستان جدایی نه گل دارد خیال بی وفایی ولیکن گردش چرخ ستمگر زند بر هم رسوم آشنایی

Keine Kommentare: