Samstag, März 26, 2005

از گوشه ی آسمون پرتاب شده و چوب ستاره دارش هم به دستشه و میخواهد معجزه کنه . یه وقتایی هم تعریفامون قاطی میشه و انگاری که من از اون بالا برایش افتادم اما اصل قضیه اینه که اون افتاده باشه که اون معجزه کنه .. بعد میبینم یه عالمه ازم عقبه یه عالمه جا مونده . وقتی که نمیتوانم معجزه کنم میگم : آخه تو که میخواهی بزرگم کنی باید ازم جلوتر باشی .. میگه : اون میشه کشیدن ، من میخواهم هلت بدهم .میگم : پس من باید بکشمت ؟بعد میگه : میترسم ، از تو که شاید انقدر هلم بدی که پرت بشم ..حالا هر دو موندیم بین یه عالمه کشیدن و هل دادن .

Keine Kommentare: