Samstag, Juli 16, 2005

"ماهی ها عاشق میشوند " شاید اسما شبیه "یک عاشقانه ی آرام" شاید شبیه "بار دیگر شهری که دوست میداشتم "به قول مانا یه فیلم خوشگل و خوشمزه .. اما من هیچ وقت باورم نمیشه یه حس بعد از یه عالمه سال دست نخورده بمونه انگار که فقط مال تو کتابا و فیلمهاس .. یواش یواش دارم مطمئن میشم تا حالا مزه ی خیلی چیزا رو نچشیدم . انگار اون چیزایی که قبلا هم بوده واقعی نبوده . حقیقی نبوده روح نداشته .. دلم جا میخواهد نه اینکه دنبال جا بگردم دوست دارم یه جا داشته باشم بی دغدغه .. ورای همه ی دنیا ، آروم و بی سر و صدا .. فکرم آزاد باشه .. بعد زمان و مکان نداشته باشم .. اینجا هیچ کس نیست که غروب ها به من خوش آمد بگوید و موهای نرمش را به دست های من بگذارد و بخندد .روز بد ٍ تنهایی ، مرگ بی دلیل را به خاطر من می آورد .به من بازگرد !اکنون تنها تو میتوانی اثبات کنی که ما دوباره بنا خواهیم کرد .به یاد بیاور که در این لحظه ها نیاز من به تو نیاز من به تمامی ٍ ذرات زندگی ست . لطفا دیگه پرسه نزن .. نه تو خیال .. نه تو چشام .. نه تو یادم ... هیچ کجای کجا لطفا. کار از سر اجبار همیشه مرگ آساست .

Keine Kommentare: