Montag, Mai 16, 2005

از همون شبا که باز میتوانم ادعا کنم همش مال خودم بود .. یه کم درس باصدای دروغ چرا زیر بوی بارون با یک لیوان از همون شیر قهوه هایی که من هیچ وقت یاد نگرفتم درست کنم .. از همون شبا بود که مثل همیشه می خواستم تا صبح درس بخوانم اما یه کم از نیمه شب که گذشت هوس کردم تو رخت خواب دراز بکشم .. یه کم از رعد و برق بترسم و به چیز هایی که دوست دارم فکر کنم .. میبینی گاهی اوقات دلم میخواهد وحشیانه از این روزمرگی فرار کنم !! اما یه وقتایی همون روزمرگی آرومم میکنه .. میدونی !! فرار از روزمرگی خودش درگیر یک روزمرگی شدن هست .. روزمرگی فرار از روزمرگی ..
*
این روزا یه کم رنگ گرفتم !! اما نمی دونم چه رنگی !! هرچی هست غلیظه ... حالا میتوان بگم که زیاد هم خوشرنگ نیستم ...
*
دوباره از همون دوره های متوقعانه ی زندگیم هست که دوست دارم همه بهم راستش و بگن .. میشه لطفا !!
*
من اون لحظه هایی و دوست داشتم که از هیچ نگاه هراسانی هراس نداشتم ..
*
انگار دارم اینجا زندگی میکنم ..
*
قصه 13 عاشقانه نحس بود . داره برعکس میشه ها !

Keine Kommentare: