Sonntag, April 10, 2005

منم از این اوضاع خسته ام . از این وضع که کوچکترین اشتباه تو یعنی بی خیالی من .اینکه با کوچترین مشکل تو رو از ذهنم دور میکنم و انگار که میخواهم نباشی و تو دوباره ساکت انقدر میای وانقدر به تمام بد اخلاقی و بی جوابی ها نگاه نمیکنی و انقدر خوبی میکنی که همه چیز یادم میره آخرش که جدا میشیم سر همون کوچه ی همیشگی تو تاریکی کوچه حس میکنم که یواشکی ته دلم دوستت دارم . خنده ام میگیره از اینکه وقتی بهت میگم : دیگه دوستت ندارم . میخندی و میگی : جای امیده که داشتی . و من هیچ وقت فرصت نکردم که یواشکی حرف یواشکی دلمو و بگم .. نمیخواهم مثل اون سیزده عاشقانه ی نحس بشه ..
این دماسنج هنوز دماسنج وار در گردشه ..

Keine Kommentare: