Montag, Mai 30, 2005

بارون رو قلب شیشه ها هی جا میذاره رد پا مثل تو که رو قلب من پا رو گذاشتی بی صدا هنوز وقتی بارون میاد .... آسمون وحشی شده .بارونشم هیچ خوب نبود .. ترسناک بود لعنتی . ترسناک . از رعد و برقش ترسیدم از خیابونا ترسیدم از نور چراغ ماشینها وقتی که بارون جلوی چشمم محکم میخورد زمین هم ترسیدم .. از پل کریمخان حتی وقتی از اون بالا نشر ثالث رو دیدم هم ترسیدم .. از همون ترسا که منتظر یه اتفاق بدی .زیر یکی از همون بارونا که مردم یا زیر چتراشون قایم شده بودند (اصلا نمیدونم این چتر ها رو از کجا آوردند و باز کردند) یه عالمشون هم کنار خیابون ردیف شده بودند تا بلکه تموم بشه .. یکی دو تا دیدم که مثل خودم بازم راهشون میرفتند .. خیس شدم .جای بارون بدش خیس شدن خوبی بود ... بعد که تو همون خیابون دوست داشتنی شبا رفتم حس کردم یه چیزی داره این بارون !! یه چیزی از تو .. انگار که یه گوشه ی همین بارونا بودیم اما هیچ کجاش تو رو ندیدم .. میدونی !! خواستم بنویسم از اینکه خوبم میکنی ممنون !! بعد میدونی ، وقتی ناخواسته است وقتی خودتم نمیدونی چقدر .. پس بهتره نگم .. مثل همون بچه پرو که خراب کاری هاش حرف نداره میگم . اصلانشم تو باید خوب کنی حالش .. همینی که هست . بخوای نخواه هم نداره .. خودتم نمیدونی که آخه که ... مممممم تازشم دیگه شاید نگم که چی دوست دارم !! آخه ندونسته که باشه تکرارش خوشگل تر تره . من دوباره از همون وسوسه هام .............

Keine Kommentare: