Samstag, Juli 21, 2007

خیلی دور نبود که ... همین چند وقت پیش هم ، همینطور بود ... وقتی می خواستم به همه آدمهای بی ربط و با ربطم ، به همه فکرهای مالیخولیایی ام ، به همه مرض های مازوخیسمی ام ، داد بزنم و بگویمشان که بروند و گورشان را گم کنند می رفتم زیر همین پتو ... همین پتو که بزرگ بود انگار و امن ... که می شد تویش مچاله شد و ماند در بی خبری تام ... آن وقت بود که خیال می کردم پشت پتو مانده اند ، همه دنیا ! آن وقت بود که می خندیدم به ریششان ، بلند ! و گم می شدم ... هی گم می شدم ...گم می شدم مدام حالا که دیگر زیر پتو جا نمی شوم ، پتو از سَرم ، سَر می رود ، سُر می خورد و می سُراندم به جایی که نمیدانم ...آن وقت است که می بینم همه دنیا ایستاده است و خیره نگاهم می کند و به ریشم می خندد ، بلند ! آن وقت است که حمله ام می کنند ، همه فکرهای لنگه به لنگه ام ، بی هوا ! آن وقت است که از همه آدمهای با ربط و بی ربطم می ترسم و هُجرم می گیرد ! آن وقت است که از زیادِ زیادی ام می ترسم که از کُم ِکَمم ، که دیگر زیر هیچ پتویی جا نمی شود

Keine Kommentare: