Dienstag, Mai 01, 2007

دلتنگی که زمان سرش نميشه ٬‌فقط کافيه که جرقه بزنه بعد هی بيشتر و بزرگتر ميشه .. ميدونی اصلا دلتنگی چيزی هست که با ديدن و تکرار هم حل نميشه ٬‌ همون يکبار کافيه حتی اگه تکرار هم بشه که دلتنگی ات رفع بشه .. دوباره يه روزی پيدا ميشه که حتی دلت برای رفع رفع دلتنگی هم تنگ بشه .. حالا دلم برای اون اتاق زير شيروونی تنگ شده .. برای همون که توش هيچی نبود ٬ همون که وقتی ميخواستی بری گوشه های اتاق بايد کلی خم ميشدی .. همون که وقت خواب لباسامون پهن کرديم روی زمين تا چروک نشه .. بعد من تا نصفه های شب بيدار موندم و ترسیدم .. همون که تمام ديوارهاش چوبی بود.. همون اولين بار .. که بوی بارون می آمد و روبرومون پنجره بود .. راستی ايوونش يادته ؟!! همون که همه چوبهاش ريخته بود هيچی ازش نمونده بود .. من فقط دلم برای همون اتاق تنگه .. برای سکوت شبش .. حتی برای اينکه نصفه شب بترسم و کلی توی خواب حرف بزنم و مدام بپرم و نگذارم که بخوابی .. برای کيسه ی آب جوشت .. برای صبحش که تا يه عالمه بخوابيم و بعد چند تا آدم مزاحم با سنگ بزنند به شيشه و باز ما بی تفاوت بخوابيم ......

Keine Kommentare: