Montag, Dezember 10, 2007

احساس می کنم یه چیزی توی گلوم گیر کرده، سرفه پشت سرفه... اما بی فایده¬اس!نمی دونم شاید بهتر بود جای جمله ها رو عوض می کردم. اول از رُفته گری می گفتم که به جون برگا افتاده ...بعد از سرویس بچه های پیش دبستانی که راننده با ذوقش اعلامیه مادرشو زده به شیشه... آخرشم از بچه هایی می گفتم که به آرزوهای بزرگ دوستشون پوزخند می زنن.از اول نوشتم صدو پنجمین صفحه رو پاره کردم... از کفشای سیاهی گفتم که به مقصد نمی رسن... دنبال یه نقطه ساده و ساکت بودم آخر جمله هام بذارم!یه ماه گذشت. صبح، ظهر، شب... صبح، ظهر،شب... به همین سادگی... می گفتم خودم باید آخر جمله هام نقطه بذارم... برای سومین بار روی جمله هام خط کشیدن. ... باید یاد بگیرم آروم تر سکوت کنم. کلمه ها رو حذف کردم... نقطه سر خط... اما بازم اجازه ندادن زیر بار نگاهشون شکستم!حالا، یکی بیاد و آخر جمله هام نقطه بذاره!

2 Kommentare:

Bamdad Km hat gesagt…

یه‌وقتایی به‌تر اصلن نقطه نداشته‌باشن جمله‌ها...

Anonym hat gesagt…

نقطه سر خط.