Samstag, August 11, 2007
حتی وقته که اوضاع خوب و دلچسب پيش ميره ٬گاهی بايد تاکيد اعتماد باشه ٬ گاهی وقتا وقتی که حسابی هم مطمئنی دوست داری که باز هم مطمئن تر باشی .. حالا يه عالمه حرف هستند که توی ذهن من ميچرخند ٬ که نميدونم لزوم گفتنشون از کجا وحی شد اما هر چی دنبال فرصتش ميگردم گير نمياد .. چند روز دچار خود درگيری ميشم و هر روز عقب مياندازم و بعد از چند روز درست روزی که وسط خيابون زنگ ميزنم و ميگم کارت دارم که ديگه خودم و تو عمل انجام شده قرار بدم ٬تو يادت ميره بپرسی و بعدش فرصت يه سفر مطمئنم ميکنه که حسابی می توانم بگم .. و تو تمام جاده فرصت گفتنی پيش نمياد ٬ وقتی هم که دو نفريم سعی ميکنم شروع کنم که تا ميخوام حرفی بزنم تعدادمون زياد ميشه ٬بعدش هم که ميشه وقت خواب و توی اون همه سکوت و بی خوابی های قبلی غرق ميشيم .. تو راه رستوران تا ميام شروع کنم ٬ميرسيم به رستوران و چهارتائی ميشينيم دور ميز و محکم يه خودم ميگم حتما تو راه برگشت ..توی راه برگشت هم چهارتائی قدم ميزنيم تا ويلا و .. وقت خواب ميگم فردا ٬ديگه فردا حتما و آخر هم نميشه ... و من هميشه ترسيدم از حرفهايی که بايد زده بشه و نشده ..
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen