Mittwoch, April 25, 2007

پنج يا شش ساله، يا شايد نه ساله…چه فرق مي كند؟!همين حدود بود… «چاق و لاغر» را كه مي ديدم،از ترس، چشمانم را مي بستم. «بارباباپا» برايم، مرزهاي محدوديت را مي شكست. «واتو واتو » مرا فداكاري ياد مي داد. «ملوان زبل»؛ قدرت. «جودي ابوت» را كه مي ديدم، خيال مي كردم بزرگ شدن، راهي باز مي كند به عشق. و «خانواده ي دكتر ارنست»، مي گفت: همبستگي يعني بقا. # حالا بزرگ شده ام. ديگر چاق و لاغر نمي ترسانندم،كه ترس فقط از عجايب است. و هيچ كدام از مردم اين شهر ،عجيب نيستند كه مرا بترسانند. همه يكنواختند: همه در بطن خود به خباثت لاغرند و به حماقت چاق. ديگر مي دانم كه بارباباپا ها هرگز عوض نخواهند شد. و هيچ واتوواتو يي براي نجات كسي پر نخواهد كشيد. همچنان كه هيچ ملوان زبلي ، ديگر زبل نخواهد بود. جودي هايي ديدم كه يك عمر اداي عاشقي درآوردند و هرگز نفهميدند كه هيچ بابالنگ درازي منتظر بزرگ شدن جودي اش نمي ماند. زن هاي اين حوالي،ديگر نه كاملا زن هستند ؛ نه كاملا زن نيستند. همچنان كه مردان؛مادران؛پدران… ديگر كسي براي كسي تره خرد نخواهد كرد. ديگر كسي براي شهر، پدر پسرشجاع نخواهد شد. ايمان آورده ام به حرف مادرم كه مي گفت:«لاغر تو را نمي دزدد.كارتون ها فقط كارتون اند.» كارتون ها فقط كارتون اند...! حالا ديگر، فقط دوست دارم « مورچه خوار » را ببينم كه تكرار صبح و شب ماست… يك عمر دويدن دور دايره اي كه هر جايش بايستي، تا مركز يك شعاع دارد…!

Keine Kommentare: