Samstag, Dezember 29, 2007
Freitag, Dezember 28, 2007
الان من اینجام ، یعنی اینجایی که هستم رو تخت تو هست بعد تو هم برای اینکه من وبلاگ بازی کنم مجبور شدی کتاب جنگ و صلح که از شهرکتاب خریدیم تا تو تو تاکسی صبح ها بخونی و میخوانی ... بعدشم اینکه لپ تاپم ترکیده ، من هم مجبورشدم تو این چند روز ظرفاتونو بشورم ، کتابخونه ات و مرتب کنم کمد لباساتو مرتب کنم تا تو نگهم داری ... تو هم از من تقدیر نکردی ، که من چراغ خونه ام ، وجوده من نعمتی هست و ... اما آقای پدرت به لیلا گفت و ما حسودی نمودیم الان هم اگه یه ذره دیگه ادامه بدم تو بیرونم میکنی مخصوصا اینکه امشب منو به زور نگه داشتی....
(این اولین پست این مدلیه .. تازه اگه لپ تاپم بود بیشتر میشد ، دفعه بعد )
Dienstag, Dezember 18, 2007
Montag, Dezember 17, 2007
Sonntag, Dezember 16, 2007
Samstag, Dezember 15, 2007
Mittwoch, Dezember 12, 2007
میخوام اعترافی بکنم ...
میخوام اعتراف کنم که شدیدم و از شدت خودم درمونده ...
وقتی ساکتم خیلی ساکتم ... وقتی حرف میزنم خیلی حرف میزنم... وقتی خوشحالم زیادی خوشحالم ...وقتی غمگینم زیادی غمگینم...وقتی داد میزنم نعره می زنم ... وقتی گریه میکنم زاری میکنم...وقتی عصبانیم میتونم بترکم ... وقتی مهربونم میتونم برم هوا... وقتی امیدوارم امّیدوارم ... وقتی نا امیدم نومیدم... وقتی میخوام خیلی میخوام ... وقتی نمی خوام اصلا نمی خوام... وقتی سردمه یخ میزنم ... وقتی گرممه می پزم... وقتی نگرانم خیلی نگرانم ...وقتی بی خیالم بی خیالترینم...وقتی بیزارم بی اندازه بیزارم ...وقتی دوست دارم بی اندازه دوست دارم ..
وقتی دوست دارم بی اندازه دوست دارم ...
وقتی سفیدم خیلی سفیدم...وقتی سیاهم خیلی سیاه... ......
Montag, Dezember 10, 2007
احساس می کنم یه چیزی توی گلوم گیر کرده، سرفه پشت سرفه... اما بی فایده¬اس!نمی دونم شاید بهتر بود جای جمله ها رو عوض می کردم. اول از رُفته گری می گفتم که به جون برگا افتاده ...بعد از سرویس بچه های پیش دبستانی که راننده با ذوقش اعلامیه مادرشو زده به شیشه... آخرشم از بچه هایی می گفتم که به آرزوهای بزرگ دوستشون پوزخند می زنن.از اول نوشتم صدو پنجمین صفحه رو پاره کردم... از کفشای سیاهی گفتم که به مقصد نمی رسن... دنبال یه نقطه ساده و ساکت بودم آخر جمله هام بذارم!یه ماه گذشت. صبح، ظهر، شب... صبح، ظهر،شب... به همین سادگی... می گفتم خودم باید آخر جمله هام نقطه بذارم... برای سومین بار روی جمله هام خط کشیدن. ... باید یاد بگیرم آروم تر سکوت کنم. کلمه ها رو حذف کردم... نقطه سر خط... اما بازم اجازه ندادن زیر بار نگاهشون شکستم!حالا، یکی بیاد و آخر جمله هام نقطه بذاره!
Samstag, Dezember 08, 2007
من همیشه دوست داشتم در برابر غیرطبیعیاتی که توی یه رابطه برای همه آدما وجود داره طبیعی برخورد کنم .. دوست نداشتم از چیزایی ناراحت بشم که همه ناراحت میشن .. دوست ندارم عکس العملهام ، عکس العملهایی باشه که همه انجام میدن .. دوست دارم خیلی چیزا متفاوت باشه .. حسابی فرق داشته باشه.. اما یه کلیاتی وجود داره که دیگه نمیشه ازشون خارج شد .. یعنی شایدم بشه ازشون خارج شد ... اما باید کلی با خودت کنار بیایی تا بتوانی از کنارشون رد بشی بدون اینکه آب از آب تکون بخوره .. -
Donnerstag, Dezember 06, 2007
Mittwoch, November 28, 2007
. شهر وقتی میتواند شهر تو باشد که بتوانی با کسی در خیابانهایاش قدم بزنی. یکنفر هم که باشد بس است. یکنفر که با او خیابانها را قدم بزنی. که بعدها عبور از جلو آن ساختمان که آن روز با هم گذشنید، عبور از جلو هر ساختمانی نباشد، عبور از پیش ِ آنی باشد که آنسال با هم پیادهروش را قدم زدید. شهر وقتی شهر تو است که کسی در خانهای از خانههایاش تلفناش را جواب بدهد و تو باشی که میگویی: «مییای یهکم با هم قدم بزنیم؟» وقتی نه آن خانه هست، نه جواب تلفن نه قدم، شهر دیگر شهر تو نیست. این شهر هی تمام میشود. ذره های زمان جذب مکان نمیشوند. هرچهقدر هم که اوزو دوربیناش را در مکانهای خالی نگه دارد، مکانهای این شهر کسی را، حالی را یاد تو نمیآورند.
دفتر های سپید بی گناهی
Montag, November 19, 2007
Donnerstag, November 08, 2007
انگار يه سر بالايي سخت باشه .. هر چي ميري بالاتر باز هم سر بالائي هست مدام هم سخت تر ميشه تا برسه به نقطه ي عطفش .. اما قرار نيست بعد از هر سربالايي سقوط باشه . بعد از اون نقطه ي عطف .. رها شدنه ..بعد از نقطه ي عطف پشت سر گذاشته شدنه يه عالمه سختيه .. پس قرار نيست كه اسمش سقوط باشه .. نگراني هام اينطوريند
Samstag, Oktober 27, 2007
بايد ساكت باشم ، بهش ميگن سياست سكوت ، نه بايد به روي خودم نيارم ، بايد مثل قبل به همون روال خودم ادامه بدهم .. اصلا انگار نه انگار .. درست ميشه .. اصلا اين حق طبيعيه هر كسي هست.. نگراني ؟!! نه اونهم مهم نيست .. اصلا بايد باشه .. آخه اگه نباشه كه مفهوم نداره .. زندگي راحت ؟ بدون استرس .. بايد ذهنت درگير باشه .. بايد همش فكر كني كه كجا بود ؟ چي شد ؟ چرا ..؟
Donnerstag, Oktober 25, 2007
Sonntag, Oktober 14, 2007
انگار که جنگ باشه .. يعنی نميتوانم مطمئنم باشم نميتوان قاطع و قانع باشم .. من گفته بودم که هيچ قانونی کليت نداره ... يعنی تا يه کمی مطمئن ميشم يه چيزی پيدا ميشه که نقضش ميکنه .. اصلا انگار که لب مرزم .. منتظرم . منتظره نه چندان هم غير منتظره .. بعدش انگار که یه قدم بزرگ برداشتم و گذاشتم اون سمت خط اين مرزه .. ميدونی ؟!! من اصلا عاشق اين تفاوت اين سمت خط و اون سمت خطم .. وقتی که همه چيز به کلی تغيير ميکنی و فاصله ای اين تغييرات فقط به اندازه ی ضخامت يه خط فرضی باشه ... روزهايی هستند که سختند .....
Mittwoch, Oktober 10, 2007
Donnerstag, September 27, 2007
Montag, September 24, 2007
Freitag, September 21, 2007
Dienstag, September 18, 2007
Samstag, September 15, 2007
خوب ميدونم که "بايد آن کسی باشم که همه از زنها انتظار دارند: بی نقص٬ظريف٬و نه تنها ظريف بلکه در دسترس.و نه تنها در دسترس بلکه عطر آگين٬زيبا .تمام شب را بايد سيندرلا بود و تمام روز بايد از خود پرسيد که چگونه ميتوان کدوها را به کالسکه و پنج قرن خوشبختی بدل کرد"خوب ميدونم يه وقتايی بی انصاف ميشم و بهانه گیر ..خوب میدونم یه وقتایی پر از کسالت میشم و اصلانشم نمیخوام که شرایط و عوض کنم .. خوب میدونم یه وقتایی تو انقدره بزرگی که تو ذهنم جا نمیشی ..خوب میدونم دارم چی کار میکنم و ادامه میدم ..یه وقتایی خوب میدونم که از بین ۹۸ تا خوبی و ۲ تا بدی ٬ یکی از اون بدی ها رو کشیدم وسط و دارم بی اندازه بزرگشون میکنم ...خوب میدونم که ...خوب میدونم که ....اما گاهی دوست دارم تو هم تمام خوب دونستی های خودتو بدونی ٬ گاهی دوست دارم بهم حق بدی .. گاهی باید آب بود ٬گاهی باید یه پتوی گنده بود ٬گاهی هم باید یه عالمه ماسه بود برای آتش .. همیشه نبود همراه بود ٬همراه بودن برای گاهی وقتاس .. گاهی باید جلو بزنی ٬گاهی باید غافلگیر کنی .. گاهی هم عقب بمونی .. گاهی باید هل بدی .. گاهی هم باید منظر بمونی هلت بده گاهی هم بايد بگی هلم بده ٬ حتی شايد مجبور باشی که ياد بدی که چطوری هلت بده
Dienstag, September 11, 2007
اينکه بخوام مثل هميشه بنويسم که دلم چی ميخواد فکر ميکنم خيلی تکراری باشه ٬ اما نميتوانم از يه روز بارونيه پائيز و برگهای حياط okf بگذرم ٬اينکه تو دوباره بيای دنبالم و يه کمی هم هوا سرد باشه و تو لباسهای ضخیم تر بپوشی و بشينيم روی صندلی های سفيد دور ميز و تو مثل هميشه گربه بازی کنی ٬ يا دوباره يه پنچشنبه ی زمستونی باشه و تجريش و يه عالمه برف و يه خستگی زياد ... يه ظهر خواب آلود و پياده روی عصرانه گيشا و خريد برای صبحانه و يه سوئيت کوچولو و سرد و يه عالمه سکوت .. هنوز هم تکرار دوست داشتنی ها بکر هست .. هنوز تا رسيدن به دوتا آدمی که فقط کنار هم هستند ٬ تا کسالت وار زندگی کردن و عادی شدن تمام اين دوست داشتنی ها راه زيادی هست .. شايد هم از تمام اين راهها جدا باشيم.. من خوبم.
Montag, August 27, 2007
Freitag, August 24, 2007

نه اينکه دوست نداشته باشم بنويسما !! يا اينکه از وقتی سرم گرمه اينجا شده ٬دوست قديمی ام رو ول کرده باشم و ننويسم .. نه اينطوريا هم نيست اما يه وقتايی خيلی چيزا دست به دست هم ميده ٬ که فرصت نوشتنم نیست ..اصلا انگار که یه دوره از زندگیم گذشته باشه ٬ خیلی از مرحله هایی که تعریف کرده بودم تغییر کرده .. یه وقتایی یه جوری مسیرت عوض میشه که خودت هم نمیدونی چرا و برای چی ... هدفهام بزرگتر شده ٬ حتی لوازمی که برای رسیدن به هدفهام دارم دیگه محدود نیست .. نهایت همه اش یه انگیزه ی بزرگ هست و یه کسی که چراغ سبز و قرمز و نشونم میده ٬خودم هم راه و یاد گرفتم .. گاهی وقتا که پر میشم از این همه خوبی و تمام اتفاقهای خوب اطرافم وقتی مطمئن از حس امنیت هستم .. دوست دارم بدونم چند تا آدم دیگه مثل من هستند که پر از رضایت هستند .. چند تا آدم هستند که یه چیزی براشون وجود داره که هم اینطور راضی باشند و هم مطمئن .. انگار که همه چیز باشه و بس ؟!!
Dienstag, August 14, 2007
Samstag, August 11, 2007
حتی وقته که اوضاع خوب و دلچسب پيش ميره ٬گاهی بايد تاکيد اعتماد باشه ٬ گاهی وقتا وقتی که حسابی هم مطمئنی دوست داری که باز هم مطمئن تر باشی .. حالا يه عالمه حرف هستند که توی ذهن من ميچرخند ٬ که نميدونم لزوم گفتنشون از کجا وحی شد اما هر چی دنبال فرصتش ميگردم گير نمياد .. چند روز دچار خود درگيری ميشم و هر روز عقب مياندازم و بعد از چند روز درست روزی که وسط خيابون زنگ ميزنم و ميگم کارت دارم که ديگه خودم و تو عمل انجام شده قرار بدم ٬تو يادت ميره بپرسی و بعدش فرصت يه سفر مطمئنم ميکنه که حسابی می توانم بگم .. و تو تمام جاده فرصت گفتنی پيش نمياد ٬ وقتی هم که دو نفريم سعی ميکنم شروع کنم که تا ميخوام حرفی بزنم تعدادمون زياد ميشه ٬بعدش هم که ميشه وقت خواب و توی اون همه سکوت و بی خوابی های قبلی غرق ميشيم .. تو راه رستوران تا ميام شروع کنم ٬ميرسيم به رستوران و چهارتائی ميشينيم دور ميز و محکم يه خودم ميگم حتما تو راه برگشت ..توی راه برگشت هم چهارتائی قدم ميزنيم تا ويلا و .. وقت خواب ميگم فردا ٬ديگه فردا حتما و آخر هم نميشه ... و من هميشه ترسيدم از حرفهايی که بايد زده بشه و نشده ..
Dienstag, August 07, 2007
Samstag, August 04, 2007
Samstag, Juli 28, 2007

Mittwoch, Juli 25, 2007
Dienstag, Juli 24, 2007
Samstag, Juli 21, 2007
خیلی دور نبود که ... همین چند وقت پیش هم ، همینطور بود ... وقتی می خواستم به همه آدمهای بی ربط و با ربطم ، به همه فکرهای مالیخولیایی ام ، به همه مرض های مازوخیسمی ام ، داد بزنم و بگویمشان که بروند و گورشان را گم کنند می رفتم زیر همین پتو ... همین پتو که بزرگ بود انگار و امن ... که می شد تویش مچاله شد و ماند در بی خبری تام ... آن وقت بود که خیال می کردم پشت پتو مانده اند ، همه دنیا ! آن وقت بود که می خندیدم به ریششان ، بلند ! و گم می شدم ... هی گم می شدم ...گم می شدم مدام
حالا که دیگر زیر پتو جا نمی شوم ، پتو از سَرم ، سَر می رود ، سُر می خورد و می سُراندم به جایی که نمیدانم ...آن وقت است که می بینم همه دنیا ایستاده است و خیره نگاهم می کند و به ریشم می خندد ، بلند ! آن وقت است که حمله ام می کنند ، همه فکرهای لنگه به لنگه ام ، بی هوا ! آن وقت است که از همه آدمهای با ربط و بی ربطم می ترسم و هُجرم می گیرد ! آن وقت است که از زیادِ زیادی ام می ترسم که از کُم ِکَمم ، که دیگر زیر هیچ پتویی جا نمی شود
Freitag, Juli 13, 2007
همه این راهروها را که می روم هر روز ، رفت و برگشتی است که آشوب را در دلم بیشتر می کند ، ماندن میان این رفتن و نرفتن به تهوعی است که هر شب که می خوابم می خوابد با من و هست تا صبح و صبح هم باید بالا بیاورمش وگرنه آرامشی نیستمانده ام بین این رفتن و نرفتن ، ماندنی که آخرتش را نمی دانم فقط عادتش مانده به این تهوع ، که سخت است ، که درد دارد ، که دردم می آید ، که از عادت شدنش ترسم می گیرد ، از پیچیدنش به تنم ... از سرگیجه اش ، از رفت و برگشتش
همه این راهروها را می روم هنوز ، می دانی؟ که می روم و برمی گردم هی ؟ که دیگر نه ماندن می دانم نه رفتن ، که مانده ام در این رفتن و نرفتن...که می روم به ماندن ولی به رفتنم ، که می روم به رفتن ولی به ماندنم
Dienstag, Juli 10, 2007
Sonntag, Juli 01, 2007
Tanz heut' Nacht noch mal mit mir
So, daß ich Dich hautnah spür'
Wenn unser Lied erklingt
Halt mich ganz fest im Arm
So fing doch einmal alles mit uns an
Schau' nicht in mein Herz hinein
Laß mich einfach traurig sein
Bleib' jetzt ganz nah bei mir
Und dann geh schweigend fort
Laß mich tanzen
bis zum letzten Akkord
Sag' einmal noch: Ich liebe Dich
Und dann vergiß, daß es mich gibt
Mit dir noch eine letzte Nacht
Das Glück kennt keine Ewigkeit
Auch unser Lied gehört der Zeit
Was bleibt ist deine Zärtlichkeit
Sie ist wie ein Lied,
das in mir weiterklingt
Sag', es war nicht nur ein Spiel
Sag' es mir mit viel Gefühl
Die Zeit hat uns getrennt
Die kleine Melodie wird leiser
Aber sterben wird sie nie
Wenn auch heut' mein Herz fast bricht
Du, die Tränen siehst du nicht
Du warst mein schönster Traum
Sag' jetzt kein Abschiedswort
Laß mich tanzen
Bis zum letzten Akkord
Tanz heut' Nacht noch mal mit mir
So, daß ich Dich hautnah spür'
Bleib' jetzt ganz nah bei mir
Und dann geh schweigend fort
Laß mich tanzen
Bis zum letzten Akkord
Bleib' jetzt ganz nah bei mir
Und dann geh schweigend fort
Laß mich tanzen
Bis zum letzten Akkord
هيچ کسی ندونست فردا صبح اون شب چی شد ... هيچ کسی نفهميد ٬ همه فکر کردند که يه روزی هست مثل بقيه روزها ٬که يکشنبه شب ميخوابی و صبح دوشنبه بيدار ميشی و ميری و سرکار و دوباره و دوباره روزمرگی .. روزها و شبهايی هستند برای يکبار فقط و فقط يکبار هستند .. اما هيچ کسی ندونست لحظه شماری چند روزه استاپ توام با ترس شد هيچ کس ندونست که جرات نداشتم حتی بگم باید بودن تو باش ...فقط نشستم روبروی تلفنهايی که جواب ندادم نشستم روبروی گزارش مانده توليد داده نشده .. بی هوا شدم Carpe diem .. برگشتم و سعی کردم خوب باشم .. هنوز هم همينم .. اينکه امروز هنوز اينجا ..هنوز هم ميترسم بيشتر از صبح دوشنبه .. اما باز ميرسم به امروز هنوز اينجا ..
Samstag, Juni 30, 2007
زبونم باز شده؟؟چرند می نويسم؟؟هذيون می گم؟؟دارم تلاش می کنم دوباره چرخ زندگيم رو راه بندازم.الان آرومم.اما آرامشم مثل آرامش سطح آبه.با يه نسيم کوچيک موج بر می داره و می شکنه.با يه نگاه ... يه حس ... .نمی دونم تا حالا شده يه نوشيدنی داغ(چای يا قهوه) رو بی هوا بخوريد؟؟دهنتون به شدت شروع می کنه به سوختن.و تا يه مدت بعدش، آب سرد هم بخوريد، باز هم داخل دهنتون می سوزه.
Freitag, Juni 29, 2007
Montag, Juni 25, 2007
همه چيز آماده س. تمام نيروهاي درونش آماده پروازن. تمام حسها رو به بالا. چشمها دوخته به خورسيد، بالها از هم باز و قلبش كه مستقل از همه چيز محكم تو سينه ش مي كوبه. هيچ وقت تا اين اندازه شوق پرواز رو نداشته . اين نشونه خوبيه براي آغاز. آره همه چيز آماده س. اما...
درست تو اون لحظه رويايي، دكمه pause زده مي شه
Samstag, Juni 23, 2007
Freitag, Juni 22, 2007
Mittwoch, Juni 20, 2007
گاهی فکر ميکنم به تمام چيزهايی که وجود داره .. و انقدر پيش ميرم که به جايی ميرسم که حس ميکنم توی دنيا فقط من هستم که از چنين موهبتی برخوردارم و تو تنها کسی هستی که خوبترينی ٬ بعد ياد جمله يی که همه و همه به اين نتيجه رسيدند که اين فرق داره ميرسم و دچار تناقض ميشم از اينکه شايد زيادی دوستت دارم که اينطوری فکر ميکنم اما دوباره بعدش مطمئن ميشم که بی انضافيه که فکر نکنم تو با بقيه فرق داری و تمام اين لحظه های خوب فقط و فقط برای من هست و هيچ کسی رو اين کره خاکی وجود نداره که اين لحظه ها رو داشته باشه ..
شاملو گفته بود که تو خوبی و اين همه اعترافهاست ..
Samstag, Juni 16, 2007
سوار اتوبوس مي شي تا آخر خط ميري وقتي رسيدي به آخر پياده مي شي مي ري دوباره تو همون ايستگاه اتوبوس كه برگردي.هر روز شيش تا بليط مي گيري. تو ايستگاه اتوبوسا وايميستي هر اتوبوسي كه اومد سوار ميشي.شب ميشه. هوا تاريك ميشه.فك مي كني كه حالا بايد دوباره برگردي.سعي ميكني بازم بگي: تا الان كه همه چيز خوبه. تا الان كه همه چيز خوبه. تا الان كه همه چيز خوبه... . همين
رو اخترک من که به این کوچکی است، همينقدر که چند قدمی صندليت را جلو بکشی میتوانی هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنی. يک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم! خودت که میدانی وقتی آدم خيلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت میبرد.خدا میداند آن روز چهل و سه غروب چهقدر دلم گرفته بوده... شازده کوچولو
Donnerstag, Juni 14, 2007
Dienstag, Juni 12, 2007
Samstag, Juni 09, 2007
Freitag, Juni 08, 2007
Donnerstag, Juni 07, 2007
Montag, Juni 04, 2007
...می دونی یه وقتایی آدما به یه جایی می رسن که بهش میگن بن بست...داری می خندی و واسه خودت همین جوری میری ...بعدش یهو محکم می خوری به یه دیوار آجری !که یه تابلوی آهنی بهش میخ کوب شده که روش نوشته: بن بست!
از اینجا به بعدشو دیگه نمی ذارن بری...فقط یه راه داری ،اونم اینه که از دیوار رد بشی ...یا اینکه یه کاری کنی که دیواره ،دیوار بودن یادش بره و محکم بریزه رو زمین، پودر بشه
Donnerstag, Mai 31, 2007
Mittwoch, Mai 30, 2007
خلاء رو مثل پياله با دو دست برداشت و تمام تاريکيهاش رو سرکشيد بعد با دست چپش ماه سپيد رو برداشت. به طرف دهانش برد و دور دهانش رو پاک کرد. رد کثافت های دور دهنش هنوز رو ماه باقی مونده. ديد داره حالش بد ميشه چند جای زمين اقيانوس استفراق کرد و کمی بهتر شد ولی هنوز سرش گيج ميرفت. اومد رو دستش به زمين تکيه بده زمين که به جائی بند نبود چرخ خورد و دستش در رفت. بعدش بلند شد چند تا فحش به خودش داد .همه چيز رو همون طور رها کرد و رفت. و زمين چرخيد وچرخيد ..!!
Dienstag, Mai 29, 2007
آهای صدامو میشنوی؟ تو که دوست داشتی توی آسمونا پرواز کنی!تو که دوست داشتی وسط سیاره ها زندگی کنی!تو که می خواستی نابغه باشی، اسطوره باشی!تو که می خواستی ستاره باشی!آهای با توام، تو که اونجا توی تنهایی داشتی برای خودت زندگی میکردی!فکر میکنم به آرزوی همیشگی ات رسیدی نه؟میدونم، اون بالا نشستی داری گیتارت رو کوک میکنی!داری به یه ترانه جدید فکر میکنی! نه؟
آهای با توام، الآن داری حال میکنی؟
Montag, Mai 28, 2007
انگار دارم سقوط می کنم توی یک استخر خالی . لحظه به لحظه نزدیک می شم. با سرعتی غیر قابل مهار . می ترسم . من دارم سقوط می کنم . دستها و پاهام توی هوا بهم گره خوردن . من چشمامو می بندم . سعی می کنم حواسم پرت باشه و به چیزی فکر نکنم . اما نگرانی حتی بهم فرصت نمی ده که به چیزی فکر نکنم یا حتی تلاش ام و برای به تاخیر انداختن به نتیجه برسونم . احساس می کنم یک جور جاذبه ی معکوس داره روی من اثر می کنه . همه چیز داره تو وجود من به سمت بالا کشیده می شه . انگار تمام وجودم می خواد از دهنم بزنه بیرون . دارم خیال می کنم . خیال می کنم که دستها و پاهام دراز شدن و دارن با سرعت ، مسیری و طی می کنن که برام نامشخصه . من تنهام و ترسیدم . باورم نمی شه . سعی می کنم به چیزی فکر نکنم . سعی می کنم حواسم پرت باشه . حالا که دارم سعی می کنم حواسم و بی اینکه به چیزی فکر بکنم از چیزی بردارم ، احساس می کنم سرم َدوران پیدا می کنه
Freitag, Mai 25, 2007
دست بر نمی دارم من ، دست از ارتکاب توباز بازی ، بازی بازی باز ، واژه بازی نه ، بازی تو با من ، من با تو ... دست بر نمی دارم من ، دست بر نمی دارم از دست بردن به بازی تو ازهم ، درهم ، با هم ، بر هم ، تنها ، خالی ، خالی خیالی ، خالی خالی ، کی آمدی تو ؟ من نفهیدمریخته ام از توو بیرون ، درونم می پاشد ، می ریزد ، می ریزد ، می پاشدمی ریزم از توو ، کمانه می شوم ، می پاشم تیر!رختخواب پاشیده شده ، رختهای ریخته شده ، ریخت و پاش تو و من ، خالی ِخالیخوابم می آید ، خوابم می آید زیاد .... چرا نمی خوابی تو ؟ر ی خ ت و پاشها
بيشتر از هر چيزی به آرامش احتياج دارم به سکوت ٬به اينکه ساعتها حرف نزنم ٬ازم سوال نپرسند و مجبور نباشم جواب بدم ٬ دوست دارم ساعتها راه برم بدون حرف .. تنهايی دوست دارم .. شبای تنهايی .. انگار که از همه آدمهای اطرافم فراری شده باشم .. نزديک شدن به آدما آزارم ميده .. ديگه نمی توانم از همون اول به آدمها خوش بين باشم .. حتی ديگه قابليت اين و دارم که بی دليلی از آدمی متنفر باشم .. اينکه ساعتها کنار آدمهايی باشم که هيچ حرفی برای گفتن باهاشون نداشته باشم .. و تو انقدر بودی اندازه تمام اونهايی که بودند و نيستند که هیچ خالی حس نميکنم و تو انقدر هستی به جای تمام آدمهایی که شايد باید باشند ..
خب به نظر من خنده داره، یعنی از اولش خنده دار نیستا .. تازه اولش هم کلی با شخصیت و جدی هست .. انقدر که مجبوری متشخصانه و محترمانه باهاش برخورد کنی ... اصلانشم نمیشه بهش خندید .. اما وقتی مثل بارباپاپا عوض میشه کلی قیافه اش احمق و خنده داره .. انقدر که اصلا نمیشه بهش نخندید ، یعنی من تو هر وضعیتی هم که باشم بهش می خندم .. تازه بلایی که بعدتر سرش میاد قضیه رو کلی بامزه تر میکنه ..مخصوصا وقتی که نخواد بره ، از در بیرونش کنی از پنجره میاد تو
Mittwoch, Mai 23, 2007
Dienstag, Mai 22, 2007
Montag, Mai 21, 2007
آدما دو دسته هستند .. یا وجود دارند به یا وجود ندارند ..این بودن و نبودن هم بستگی به دیدن و ندیدن و مسافت نداره .. آدمهایی هستند که اگر هزار فرسخ هم دور باشند حضور دارند به شدت هم حضور دارند .. آدمهایی هم هستند که همین نزدیکند ، تازه مجبورم کلی از روزم و همراهشون بگذرونیم اما نمیتوانند وجود داشته باشند کم رنگ هم نیستند اصلا دیده نمیشوند .. به همین دلیل دوست ندارم انرژی برای کسایی صرف کنم که مهم نیستند ...تنها تصمیمی که میشه در موردشون گرفت اینه که نیستند، نباشند .. با یه تصمیم برای نبودنشون میشه دیگه بهشون فکر نکرد .. حالا هم بهش فکر نمیکنم ، یعنی سالهاست که بهش فکر نمیکنم ..
Donnerstag, Mai 17, 2007
حالا تو هي فرياد بکش
هي خودت رو بزن به در و ديوار
هي تقلا کن
اصلاً بکش خودت رو، بمير ... اگر کسي فهميد! اگر کسي توجه کرد!
تازه فهميدم ماجرا چيه!
حقيقت بزرگي با منه که سعي مي کنم فراموشش کنم تا زنده باشم و بمونم(چرا؟ نمي دونم!)
اما گاهي بي اختيار يآدش مي افتم و دردم ميآد و شروع مي کنم به نا آرومي کردن تا باز بتونم روم رو ازش برگردونم
بيماريي که فقط تو بهش مبتلا باشي خيلي بده!
اصلاً همين که فقط تو بهش مبتلايي، کشنده اش مي کنه ... مي کشدت ... خردت مي کنه ... مي شکندت
Mittwoch, Mai 16, 2007
Montag, Mai 14, 2007
Samstag, Mai 12, 2007
Montag, Mai 07, 2007
Samstag, Mai 05, 2007
Mittwoch, Mai 02, 2007
Dienstag, Mai 01, 2007
دلتنگی که زمان سرش نميشه ٬فقط کافيه که جرقه بزنه بعد هی بيشتر و بزرگتر ميشه .. ميدونی اصلا دلتنگی چيزی هست که با ديدن و تکرار هم حل نميشه ٬ همون يکبار کافيه حتی اگه تکرار هم بشه که دلتنگی ات رفع بشه .. دوباره يه روزی پيدا ميشه که حتی دلت برای رفع رفع دلتنگی هم تنگ بشه .. حالا دلم برای اون اتاق زير شيروونی تنگ شده .. برای همون که توش هيچی نبود ٬ همون که وقتی ميخواستی بری گوشه های اتاق بايد کلی خم ميشدی .. همون که وقت خواب لباسامون پهن کرديم روی زمين تا چروک نشه .. بعد من تا نصفه های شب بيدار موندم و ترسیدم .. همون که تمام ديوارهاش چوبی بود.. همون اولين بار .. که بوی بارون می آمد و روبرومون پنجره بود .. راستی ايوونش يادته ؟!! همون که همه چوبهاش ريخته بود هيچی ازش نمونده بود .. من فقط دلم برای همون اتاق تنگه .. برای سکوت شبش .. حتی برای اينکه نصفه شب بترسم و کلی توی خواب حرف بزنم و مدام بپرم و نگذارم که بخوابی .. برای کيسه ی آب جوشت .. برای صبحش که تا يه عالمه بخوابيم و بعد چند تا آدم مزاحم با سنگ بزنند به شيشه و باز ما بی تفاوت بخوابيم ......
همه را در بر میگیرد چه بخواهی و چه نخواهی .. یک روز چشم باز میکنی و میبینی پر رنگ هست و بعد انگار که مدام آیه نازل شود که جز این همین هم نیست .. همه را در بر میگیرد زمان و مکان هم نمیشناسد که .. نه ، انگار که خودت هم بخوای بشماری .. اصلا عقب نشینی هم نمیکنی .. مدام پیش میروی .. اصلا هم عجیب و غریب قلمدادش نمیکنی .. انگار که انگار از محالاتت بوده .. حالا که آمده باید پیش ببریش .. هجوم میبری به همه ی قبل تر ها و یک دنیا ابهام و سرنخ پیدا میکنی .. .. اصلا چه اهمیتی دارد نه ، اصلا باید اهمیت داشته باشند .. راستی کجام ؟ باید باشم ؟..همه میچرخند
Sonntag, April 29, 2007
Samstag, April 28, 2007
برام نوشته : کی و اهلی کردی ؟
برام نوشته :صبح که از خواب بیدار میشی گندم زار و به موهای کی شبیه میبینی ؟
برام نوشته : به آسمون نگاه میکنی به ستاره ها لبخند میزنی ؟؟
آخه من نوشته بودم : منکوچیک ترین شازده کوچولوی عالمم که بزرگترین گل دنیا رو داره ...
اما انگار که نیستم !!
داره بارون میاد از همونا که دوست دارم
Freitag, April 27, 2007
Mittwoch, April 25, 2007
پنج يا شش ساله، يا شايد نه ساله…چه فرق مي كند؟!همين حدود بود…
«چاق و لاغر» را كه مي ديدم،از ترس، چشمانم را مي بستم.
«بارباباپا» برايم، مرزهاي محدوديت را مي شكست.
«واتو واتو » مرا فداكاري ياد مي داد.
«ملوان زبل»؛ قدرت.
«جودي ابوت» را كه مي ديدم، خيال مي كردم بزرگ شدن، راهي باز مي كند به عشق.
و «خانواده ي دكتر ارنست»، مي گفت: همبستگي يعني بقا.
#
حالا بزرگ شده ام.
ديگر چاق و لاغر نمي ترسانندم،كه ترس فقط از عجايب است. و هيچ كدام از مردم اين شهر ،عجيب نيستند كه مرا بترسانند. همه يكنواختند: همه در بطن خود به خباثت لاغرند و به حماقت چاق.
ديگر مي دانم كه بارباباپا ها هرگز عوض نخواهند شد.
و هيچ واتوواتو يي براي نجات كسي پر نخواهد كشيد.
همچنان كه هيچ ملوان زبلي ، ديگر زبل نخواهد بود.
جودي هايي ديدم كه يك عمر اداي عاشقي درآوردند و هرگز نفهميدند كه هيچ بابالنگ درازي منتظر بزرگ شدن جودي اش نمي ماند.
زن هاي اين حوالي،ديگر نه كاملا زن هستند ؛ نه كاملا زن نيستند.
همچنان كه مردان؛مادران؛پدران…
ديگر كسي براي كسي تره خرد نخواهد كرد.
ديگر كسي براي شهر، پدر پسرشجاع نخواهد شد.
ايمان آورده ام به حرف مادرم كه مي گفت:«لاغر تو را نمي دزدد.كارتون ها فقط كارتون اند.»
كارتون ها فقط كارتون اند...!
حالا ديگر، فقط دوست دارم « مورچه خوار » را ببينم كه تكرار صبح و شب ماست…
يك عمر دويدن دور دايره اي كه هر جايش بايستي، تا مركز يك شعاع دارد…!
Montag, April 23, 2007

گاهی مجبوری انتخاب کنی .. نه بین خوب و بد .. بین یه بد و بدتر .. خیلی شانس آورده باشی که یه بدترتر هم اضافه نشده باشه .. گاهی هرراهی و انتخاب کنی یه ضرری وجود داره فقط زمان و اندازه اش فرق میکنه .. باید حواست باشه همونی و انتخاب کنی که کمترین ضرر و داره اینجوری شده که چشمم از غروبهای کافکایی ترسیده.از سایه های دراز سه چهار متری که از پا میچسبند به پای آدم و اینکه همیشه یک نفر هست تا اسمت را شوخی شوخی اشتباه صدا کند و آدم جدی جدی همه ی هویتش را گم کند.
Sonntag, April 22, 2007
Samstag, April 21, 2007
اين روزها روزهاي جالبيند.با خودم دوست شده ام دوباره.. آشتي كرديم.. يهو پيش آمدها..من منت كشي نكردم.. حالا من و خودم دوباره با هم مخفيانه دور از چشم همه فكر مي كنيم..مي خنديم.. حرص مي خوريم..كلي هم به فكرهاي احمقانه ام مي خنديم!..حيف كه شما نمي دانيد چه خبرهايي هست در سر من.. فقط من خبر دارم و خودم...همين جالب كرده همه چيز را... اين مخفيانه خنديدن..اين فكرهاي يواشكي...فكرهاي يواشكي.. خنده هاي يواشكي.. دل گرفتن هاي يواشكي..تفكرات عميق فلسفي يواشكي!..خيلي محشر است ها... !
Donnerstag, April 19, 2007
دو خطي كه هميشه كنار هم اند،روبه روي هم .هر روز كه از خواب بلند مي شوند پنجره هاشان را به روي هم باز مي كنند. براي هم دست تكان مي دهندو همين طور در كنار هم كشيده مي شوند تا بي نهايت. هيچ وقت خط اولي نمي رود دنبال كار و بار خودشو خط دومي دنبال بدبختي هاي زندگي اش،هيچ وقت با هم بودنشان تمام نمي شود، به انتها نمي رسد. كنار هم بودنشان اصلاً پايان ندارد.
Mittwoch, April 18, 2007
همه چیز برگشت به همان چیزهایی که سابق بود با این تفاوت که به جمع تمام دوست داشتنی هایی که دلتنگشون می شم یه نفر اضافه شد .. اصلا این روزا من مدام دلتنگ ترم .. دلتنگ روزهایی که گذشت ، دلتنگ خواهر بزرگه و حتی دلتنگ تو ! هی دلتنگ میشم و بغض میکنم .. می ترسم از روزهایی که قرار هست بیاد ، می ترسم از روزی که حتی دل تنگ تمام اتفاقهایی بد بشم و تک تک روزهایی که تلف کردم و بشمارم ...
Sonntag, April 15, 2007
Samstag, April 14, 2007
Freitag, April 13, 2007
Mittwoch, April 11, 2007
وقتهايی هست که فرار ميکنم از چيزهايی که بايد بهشون فکر کنم ٬ از اتفاقهايی که افتاده و من وانمود کردم که آب از آب تکون نخورده ٬از اتفاقهایی که در پیش هست ٬ از حرفا ٬از خاطره ها از خيابونا از ساعتهای خاص از روزهای خاص از تاريخ از نوشته از هوا از عطر و بو و صدا از طعم و مزه از تکرار .. از همه چيز فرار ميکنم و انگار که همه چيز سر جای خودش هست مثل سابق .. اما بلاخره يه روزی يه جايی هست که هيچ راهی نيست برای فرار ٬ مجبورم به مرور ٬ به مرور بدتر از چيزی که ميتوانست باشه .... انگار که همه راههای دنيا بلاخره ختم به همانهاست ٬ زمان نداره اما نهايتش همينه که بايد نشست و فکر کرد ٬ شاید درست وقتی که در اوجی يهويی سر و کله اش پيدا ميشه و انقدر غافلگير ميشی که هيچ راهی نداری ..
راستی حواسم هست که حواست به حواسم هست !!
Sonntag, April 08, 2007
Samstag, April 07, 2007
Mittwoch, April 04, 2007
جاده نبود ، راه نبود ، دوراهی نبود ، بیراهه نبود ، خط نبود ، از شب های روشن بدون عشق ، از شازده کوچولو اهلی کردن ، از پتو چهارخانه تا تن ، از شب های روشن با عشق تا شازده کوچولو اهلی شدن ، از هایکو تا یک عاشقانه آرام ، از رومئو پرنده است و ژولیت سنگ تا آیدا در آینه، از دست تا زندگی در پیش رو ، از شب تا ناتمام ، از درد تا کابوس ، از روز تا ترس ، از قایم تا مچاله ، از جاده ی با هم رفته و تنها برگشته تا يکروز بی خبری ٬ از نفس تا سینوزیت مزمن ، از جاده تا جاده ،از حياط okf تا خنده و آخر هفته ها ٬از سيگارهای آخر شبی تا ترس و بيداری ٫از زمستون و جيب کاپشن تا سال ديگه ٬ از بوی قهوه ترک تا بوی روز بعد از تو ٬ از راه تا راه ، از بیراهه تا بیراهه ، از خط تا خط ، از تو تا من که هرگز نخواستم تورو با کسی قسمــــت بکنم ، از نیمکت تا برف ،از نخهای بسته نشده به انگشتت تا تمام تيکهای دفتر يادداشت ، از تخت تا دیوار ، از قهوه تلخ روی میز تا گم شدن ، از سکوت تا سه نقطه ، از رنج تا پیله ، از انتظار تا صندلی خالی ، از جمعه های گرم سر ظهری تا کلاسهای کذايی تو ٬ از هر چی آرزوی خوبه مال تو تا من سرگردونه ساده ، از میعاد در لجن تا در انتظار گودو ، از بوی تن تا بارون ، از داستانهای ناتمام تا خداحافظ کری کوپر ، از آبی تا آبی ، از من تا تو ، از تو تا من ، از تن تا تــــن ، از مرا بنویس تا مرا ببوس ، از رد پا تا عقب نشینی دریا ، ازدربست تا پیاده ، از سیاه مشق تا تجمع ضمایر ، از کارمند کوچولو تا روزی از روزهای فروردين مسافری ازهم ، درهم ، با هم ، بر هم ، تنها ، خالی ، خالی خیالی ، خالی خالی ،راستی کی آمدی تو ؟ من نفهیدم
Dienstag, April 03, 2007
این روزها بیشتر از همیشه آرامم ، بیشتر از همه وقتهایی که یادم می آید... این روزها زیاد می نویسم ... زیاد راه می روم ، زیاد می خوابم ، زیاد می لولم ، زیاد خسته می شوم ، زیاد نگاه می کنم ، زیاد فکر می کنم ... زیاد یه مرگیم است ... ولی آرامم باز
تا مغز استخوانم آرامم ، پتوهایم زود پاره می شوند ، کاغذهایم زود سیاه می شوند ، حرفهایم زود تمام می شوند ... می دانم گوشهای تو همیشه خوب می شنوند ، که من دیگر خوب حرف نمی زنم ... آرامم ... مطمئن باش آرامم ...زیاد ... خوبم ... و بازهم آرامم ... راستی تو از خودت بگو ... چکارها می کنی؟
اين فقط يه توپ بزرگ بود که بی هوا پرتاب شد تو زمين من .. يه توپ از سرب داغ ٬حالا هم مونده تو دستم و نميدونم که بايد چی کار شکنم ٬ بايد حرارت و سنگينی اش و تحمل کنم بايد بنذازمش و فرار کنم ٬ بايد بگذارمش روی زمين و بگذارم هر طرفی که دوست داره بره .. يا شايد هم بايد پرتابش کنم تو هوا تا ببينم با چند تا چرخ بر ميگرده زمين .. بايد يه کاری انجام داد .. آخه اين توپه الان تو زمينه منه ! ميدونستی ؟!!!
Montag, April 02, 2007
Sonntag, April 01, 2007
Freitag, März 30, 2007
Donnerstag, März 29, 2007
به قول آيدا .. اينكه چيزي بهت نگم دليل بر نبودنت نميشه.تو از اون آدمي هستي كه نديدنش هيچوقت باعث كمرنگ شدن حضورشون نميشه.هميشه هستي.به شدت هم حضور داري.چه دو كيلومتر اونورتر باشي...چه دو هزار كيلومتر...هر روز صبح با startup بالا مياي
گاهي وقتا يه چيزيا تو زندگي آدم پيدا ميشن كه نبايد گاهي وقتا يه چيزايي تو زندگي آدم گم ميشن كه نبايد گاهي وقتا بعضيا يه چيزيا تو زندگي آدم پيدا ميكنن كه تو مطمئني اگر از مريخ اومده باشه از تو زندگي تو نيومده گاهي وقتها تو بين آشناهات مثل يه هويج وسط يه نيسان بادمجون ميموني كه همه اون بادمجانها پيش خودشان فكر ميكنند اگر تو از مريخ آمده باشي از دنياي آنها مطمئنا نيامده اي دارم احساس ميكنم كه من هم تازگي ها به بيماري هاي عجيبي دچار ميشوم گاهي اوقات احساس ميكنم كسي دارد من را براي تزيين سالاد رنده ميكند گويا هويج رنده شده خوش خوراك تر است
Montag, März 26, 2007
Sonntag, März 25, 2007
Samstag, März 24, 2007
Donnerstag, März 22, 2007
ديگه به قول شاملو سال روزهای دراز و استقامتهای کم نبود روزها تند و تند گذشت سال صبر بود و من صبوری کردم تا خيلی چيزا تغيير کنه .. سال تنهايی خونه بود .. سال آروم با توئی بود .. سالی که پيش رفت نقطه ی عطف نداشت اما روزهايی داشت که حسابی دوست داشتم با يه ذهن آزاد کلی خوب زندگی کردم .. به هيچی شک نداشتم و خوبه خوبه خوب بود .. نميدونم چی شد که اون حسه پريد اما روزايی داشتم که بی نظير بود .. سال سياه و سفيد بود .. آدمهايی که متنفرم کردند . آدمهايی که پاک شدند و آدمی که بخشيده نشد ... شايد در کنار اون همه صبوری سخت شدم و بی انعطاف ..اما سال کاری خوبی نبود و هنوز هم نيست !چيزايی هستند که بايد تغيير کنند .. بيشتر سال شنيدن بود تا گفتن .. سال کمرنگی بود از بی رنگی ....
Montag, März 19, 2007
Freitag, März 16, 2007
Mittwoch, März 14, 2007
Montag, März 12, 2007
اینطوری هست که هر چند وقت یکبار من دنبال یکی از پستهای این میگردم و بابتش کل ارشیوش و زیر و رو میکنم و نهایتا پیدا نمیکنم و تا مدتها یادش می افتم همین عمل و تکرار میکنم تا اینکه یاد یه پست دیگه بیوفتم و قبلی از سرم بیوفته !! اون آقا غوله که پیدا نشد حالا دنبال اون سایه هستم ..
Samstag, März 10, 2007
یک زمانی تمام نکات مبهم ذهن من این بود که:آیا قلقلی واقعا لال است؟و ژیان سبز گل منگلی چاق و لاغر چطور بدون راننده حرکت می کند؟
و تمام آرزویم این بود که:
پسر دهان گشاد مو ژولیده ی شلوار وصله داری مثل تام سایر عاشقم بشود و برویم یک خانه ی درختی مثل خانه ی فلونه اینها درست کنیم و از آن بالا رو سر جو قرمزه آب جوش بریزیم...
Donnerstag, März 08, 2007
Mittwoch, März 07, 2007
Dienstag, März 06, 2007
Montag, März 05, 2007
Sonntag, März 04, 2007
Samstag, März 03, 2007
لزومی نداره کیلومتر ها اونورتر باشی ، گاهی همین نزدیک ها هم که میشود دوری و من می مانم و تمام معادلات به هم ریخته !! هیچ جای بازی نمی لنگد .. اما کسی که باید باشد نیست .. به همین سادگی .. بعد مینشینم به شمردن همه چیز !! تا چند قدم به تو مانده ..وقتی تو نیستی نه هستهای ماچونانکه بایدند نه بایدها ...
Freitag, März 02, 2007
Dienstag, Februar 27, 2007
Montag, Februar 26, 2007
رفتار ... مآبانه !! بعضی وقتا حسابی حالم و به هم میزنه .. انقدر که دوست دارم بگذارمش تو همون دسته ای که دوست دارم بی دلیل پاکشون کنم !! از همونا که نبودنشون خیلی جورا بهتر بودنشونه !!بعد دوست دارم هی فشارش بدم که انقدر کوچولو بشه که به چشام هم نیاد اندازه یه نقطه بلکه هم کوچولو تر !! فکر میکنم پوست انداختم . اونهم از نوع بد !! با این رود فکر کنم که دوست داشته باشم همه ی آدما رو تبدیل به نقطه کنم !
Samstag, Februar 24, 2007
بعضی مسائل ذاتاً غير قابل پيشبينی هستن، هيچجور نمیشه جزو محاسبات و تحليلهامون از شرايط قرار بديمش. اما معمولاً ما چشمهامون رو روی واقعيتها و قوانين مشخص میبنديم. يه جور حقهء ذهنی که هيچوقت درکش نمیکنيم مگرموقعی که اتفاق افتاده. و اين مثل يه جور بخت بد، يا موجود مزاحم، يه سايهء ناخواسته هميشه تعقيبت میکنه و با تو میمونه. هميشه همينطوره ...
Freitag, Februar 23, 2007
Dienstag, Februar 20, 2007
Montag, Februar 19, 2007
Sonntag, Februar 18, 2007
خلوت تر از آن است که فکرش بکنی ، بیدار میشوی و میبینی کما فی السابق !!حالا باز هم خنده ها را میشماریم تا رسیدن ، دستانمان را باز میکنیم و شاید چشمهایمان را ببندیم و منتظر غیر منتظره باشیم !! انتظار غیر منتظر که دیگر غیر منتظر نیست، انتظار اتفاق هست همان که قدیم تر ها معجزه میخواندیم !! خوب یاد گرفتند که خودشان را گول بزنند ....
Samstag, Februar 17, 2007
Freitag, Februar 16, 2007
Mittwoch, Februar 14, 2007
Montag, Februar 12, 2007
Mittwoch, Februar 07, 2007
Sonntag, Februar 04, 2007
بارون تند و ریز و دوست دارم !! سعی کردم با بقیه ی قضیه هم کنار بیام .. آخه فقط به خودم سخت میگذره !! آهان .. امروز فهمیدم که بقیه آدما هم مثل من اول ترم تصمیم میگیرند که کلی درس بخوانند اما خب نمیدونم چرا این شنبه ها هیچ وقت نمیرسه .. -قضیه شام و اینها هم که به کلی فراموش شد .. -فقط کافیه که بخوای با آدمی هیچ نقطه ی اشتراکی نداشته باشی!! دیگه یاد گرفتم ساعتها کنار آدمهایی باشم که هیچ نقطه ی اشتراکی بینمون نیست .. -هنوزم لرزشهای مانیتور وسوسه انگیزه !!-
Samstag, Februar 03, 2007
Donnerstag, Februar 01, 2007
قرار ما مثل همیشه کوچه لیلی ، روبروی رستوران ژاپنی ، کنار همون نیمکت تنها .. میاد، یعنی اینبار من زودتر میرسم و با دفعه ی قبل که زودتر اومد مساوی میشیم ... حسابی کوچولو تر شده ! هنوز هم یه عالمه عاشق گربه است ..هنوزم هم دنیاش برام عجیبه و عجیب بودنش و دوست دارم ..هنوز هم ناآگاهانه میریم سراغ دوست داشتنی های همدیگه ، اول از همه سراغ شهر کتاب ونک .. و طقه پائینش کلی اسباب بازی وسیله ی تفریح پیدا میکنیم و می خندیم .. یواش یواش می فهمم قبل از رفتنش نگرانی اتفاق هایی بود که مطمئن بود براش می افته ، حالا هم افتاده .. کلی آروم تر شده میخندیم به کتاب مرغ و الاغ به خونه ی لونه و طویله ، به صدای قد قد و عرعر بعدش هم میزنیم بیرون .. میریم سراغ آلبالو .. کلی چیزای دوست داشتنی توش گوش میدیم و تست خوشمزه میخوریم ..کلی از آدمای دیگه حرف میزنیم و یه جورایی هم خوشحالیم که بازمانده های اون جمع 5 نفره خودمون هستیم ، میپرسه:هنوزم جدیه ؟ میپرسه تو چطور توانستی این همه جدیت اون اول قبول کنی .. میگم همیشه افکارت درست از آب در نمیایند !! میگم : همیشه فکر میکردم که هیچ وقت نتوانم با تو رابطه ی خوبی داشته باشم و می خنده و میگه : تو هم نچسب !!!!بعدش هم میشه پیاده روی !! پیاده روی های طولانی و همیشه دوست داشتم .. ونک تا وزرا ، کلی راه میریم .. هستند کسانی که حضورشون بسیار کمرنگه اما باید باشند .. حتی دیر و دور ، هستند کسایی که برام مهم نیست که کجا هستم و کجا هستند باید حتما ازشون خبر داشته باشم .. باید این ایمان و داشته باشم که هر وقت که اراده کردم زودی بتوانم گوشی تلفن و بردارم یا یه ایمیل بزنم و زود هم جواب بگیرم .. آدمهایی هستند که بوی خودش و دارند و تا ته دنیام باید بمونند !!
Montag, Januar 29, 2007
Samstag, Januar 27, 2007
Mittwoch, Januar 24, 2007
Sonntag, Januar 21, 2007
Samstag, Januar 20, 2007
لب تیغند ، یا بند باز چه فرقی دارد .. یه خطا کافیه !! آهان !! نگفته بودم که تو این مورد آدم مزخرفی هستم .... همیشه همینه ..بدترین ها پرتاب میشه تو زمین من !! دیگه دنبال اون امنیت نیستم ، دیگه پی یه جای محکم نمی گردم .. خوب میدونم .. خوب میدونم .. همه ی روزا شده یه خط که تو یه چوب خط خلاصه میشه .دیگه جون نداره دستام. سیاستم اشتباهه ! بعضیها گوسفندند .. ! یه چیزی هست که نشون میده که نه ، هنوز یه چیزی هست که هست .. اینکه تو میفهمی یه چیزیم شده .. مثل نفس بود واسه این نفس بریده !! من هنوز هم به بو ها حساسم و هنوز هم غلظتش رو شدتش تاثیر میگذاره .. مگه بهت نگفته بودم ؟!! فرصت کم نیست ، کم شدم .. هفته ای که بد شروع شد .. روزا مدام داره تنگ تر میشه هی دارند از روی هم میپرند و من دارم روز شماری یه سری اتفاقات و میکنم که به وقوع هیچ کدومشون مطمئن نیستم .. چرا نمی فهمند ؟!!!
Mittwoch, Januar 17, 2007
حجمش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجمشان بزرگتر از دل می شود، می ترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردن شان - بس که بزرگ اند - باید فاصله بگیرم، می ترسم. از وقتی که فهمیدم بزرگی اش را نمی توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در "دوستت دارم" خلاصه کنم، به شدت ترسیده ام. از حقارت خود لج ام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روح ام. فکر می کردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند. فکر می کردم این من هستم که او را آفریده ام و برای همیشه آفریده من باقی خواهد ماند. اما نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آن قدر که من مقهور آن شدم. آن قدر که وسعت اش از مرزهای "دوستت داشتن" فراتر رفت.
از کتاب "حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه"
Samstag, Januar 13, 2007
Donnerstag, Januar 11, 2007
Mittwoch, Januar 10, 2007
Dienstag, Januar 09, 2007
Mittwoch, Januar 03, 2007
با اینکه خودش یه نوع عادت هست اما عادت کردم که عادت نکنم .. به ساده تریم و پیش
پا افتاده ترین ها .. اصلا از تکرار فراری هستم .. از لباسهای تکراری ، از کتابها و حرفها و
آدمها و از روزهای شبیه به هم .. اما یه چیزی هست که تکرار میشه اما تکراری نیست ،
انگار که قانون تکرار و عادت درونش نمی گنجه .. یه چیز دیگه است .. مثل خیلی چیزهای
دیگه که هست و انقدر هست و بزرگ هست که از بزرگی دیده نمیشه .. خسته کننده
نیست .. ترسی از تکرارش نیست .. شاید مثل نفس کشیدن .. انقدر هست که حس
نمیشه .. از همون عادتهای باید بودن .. میدونی ! رسیدم به این حرفا ، اینکه تعریف شده
ایم .. اینکه خیلی چیزا تکرار میشه ، همین تکرارشون و پی در پی وقوعشون آرومم
میکنه .. عادت نیست .. چیزی جدا از اینکه باید باشه نیست .. من فقط دیشب یهویی
دلتنگ شدم ، نه از دلتنگی هایی که وقت ساوه رفتن بود .. دلتنگی که دچار مسافت
نیست .. نزدیکی اما دلم تنگه .. اصلا انگار که تا به حال دلتنگت نشده باشم .. انگار که
برای بار اول باشم .. نمی دونم خوب باشه یا بد ، اما من دلم تنگ شده بود .. شاید باید
بودن تو باش