Samstag, Februar 28, 2004

ميشينه كنارم و سيب و چاقو ميده ميگه: پوست بكن.شروع ميكنم به پوست كندم و ميدم دستش ميگه : ميدونم مشكل از چاقو نيست ، تو بلد نيستي . دستش ميگذاره روي شونه ام و ميگه :وقتي از انگليس آمدم تو يكساله بودي ،عكسهاي تولد يكسالگيت و خودم انداختم هنوز يادم نرفته تا در و باز ميكردم ميومدي و ميگفتي : كاكالو خريدي ؟ نخريدي؟ حالا بزرگ شدي، انقدر بزرگ شدي كه خيلي چيزا رو نميشه ازت پنهان كرد. بعد دست ميكشه روي موهامو ميگه اگه بچه داشتم همسن و سال تو بود ... بغض ميكنم ،بغلم ميكنه و ميگه : مگه پسر عموت مرده ،نبينم غصه بخوري . محمدرضا مياد يواشكي ميگم :نميخواهم اينجا بمونم ، منو ببر ،اينا هم مثل اون هستند. با هزار بهانه از خونه عمو ميزنيم بيرون و با شهاب و محمدرضا ميرم . ميريم خيابان گردي ،حالم از تمام خيابانها به هم يخوره هر گوشه اش يه خاطره است . چشام و ميبيندم و شهاب ميگه : خوابت مياد ؟ ميگم :نمي خواهم نصف تهران و ببينم .و يادم ميافته كه 9 اسفند امسال هم رسيد : 6 سال پيش تو همين روز بود ، تو همين روز بود كه اومدي كه تا 9 فروردين سال 77 بهترين روزهاي عمرم بود. ميدوني اين همه سال خيلي آدم اومدند حتي همين پارسال تو همين روز كوه بودم يادمه يه كسي گفت :اگه اون نيست فكر كن من اون هستم . حالم به هم خورد از اين حرفش ،چطوري توانست جسارت به خرج بده ،اون هيچ كجا و هيچ وقت نميتوانست جاي تو رو بگيره و اون ،اون بود و تو ، تو . اين همه مدت آمدند و رفتند ، با اومدنشون جايت تنگ نشد كوچيك نشد وقتي هم ميرفتند هم انگار كه از همون اول نبودند وقتي ميرفتند دوباره دلم هواي خودتو ميكرد دلم برايت تنگ ميشد . ميبيني اين همه سال گذشت و من از تو نگذشتم .هنوزم با صداي ابي ديوونه وار دلم برايت تنگ ميشه ، هنوزم صداي اون سلام گفتنات تو گوشمه ، هنوز بوي عطرت اين طرفا هست ،هنوز يه عالمه كارت لاي كتابام هست كه ماله تو بوده و هيچ وقت به دستت نرسيده هنوز به عالمه حرف تنهايي مكتوب هست كه هيچ وقت نخوانديش ، هنوزم اين دل تنگه تنگه برايت . ميدوني ديگه دلم يه كار سنيگن نميخواهد ، ديگه دلم يه عالمه كلاس نميخواهد كه سرم گرم باشه ،دلم ميخواهد حوالي يكي از همين روزا سرم و بگذارم روي شونه ات و بهت بگم كه خسته ام ، كه خيلي تنهام ،كه همه ي وسايلش و جمع كرد و رفت كه چقدر اين همه مدت اذيت شدم كه ... ميدونم چند سال ديگه يه شب بي خبر زنك ميزني و ميگي :حدس بزن چي شده ؟ اون موقع حتما بايد حدس بزنم كه بابا شدنت نزديكه ،به همين سادگي ،ديگه مثل آخرين بار نخواهي گفت: كه هميشه دوستت داشتم ، دارم ،خواهم داشت ،هرگز حسرت روزايي كه ميتوانستيم با هم باشيم و نبوديم و نخواهي خورد ،ديگه اون شب نميگي همه چيزو از همون اول اول يادم بيار خاطره هامو از همون اول بگو،بگو چه احساسي داشتي و داري . فقط ميخواي خوشحاليت و قسمت كني. روزهاي خوبي كه نيست هيچ ، بهتره از شها چيزي نگم . همين .

Keine Kommentare: