Donnerstag, Februar 26, 2004

وقتي رسيدي خونه فهميدم خوب نيستي . ميشه ناراحت باشي و من نفهمم .ميشه وقتي ميزني زير گريه و براي مامان آسمون ريسمون ميبافي که کارم زياد شده و وقتي رويت و بر ميگردوني به مامان اشاره نکنم که نگران نباش دلش براي مري تنگ شده . بعد هم مامان اشک تو چشاش جمع ميشه و بغض ميکنه . تو هم مياي تو اتاق و گوشي و بر ميداري و شماره ميگيري و گوشي و ميدي دستم و ميگي الان کارخانه است بگو پيجش کنن و يادت ميره که صداي من و تو انقدر شبيه هست که گاهي مامان هم اشتباه ميگيره . يه ساعتي با هم حرف ميزنيد حالت خوب ميشه شام ميخوري و ميخوابي. مامان ميگه : راست گفتي . دلش تنگ شده بود .و بعد هم ادامه ميده . که من با تو هيچ وقت از اين مشکلات نداشتم مشکلم با تو به خاطر بي نظميت هست. کز ميکنم روي مبل و پرتغالي پوست ميکنم و ياد هزار و يک خاطره مي افتم ياد اون تابستون و شمال که تا صبح از دلتنگي خواب نداشتم ياد اون پياده روي هاي با مانا تو کوچه پس کوچه نزديک خونتون که هميشه دگرگونم ميکرد ياد هر روز اومدن هاي من و نيامدن هاي تو و ياد تمام حرفهاي آخر .... ميدوني خواهر بزرگه اگه منم مثل تو وقتي دلم تنگ ميشدم گوشي و بر ميداشتم و يک ساعتي غرق صداش ميشدم که دنيا رو فتح ميکردم يا فلاني مثل تو اگه هفته اي يکبار ميديدمش حس ميکردم خوشبخت ترينم . قصه ي آدم ها با هم فرق داره قصه ي من هم اين بود و قهرمان داستان هم تو ...

Keine Kommentare: