Sonntag, März 14, 2004

ميدوني هروقت تصميم ميگرم كه اجازه ندهم هيچ نيرويي روزامونو به هم نريزه يه اتفاق ساده يه كلام معمولي همه چيز و خراب ميكنه ، تو ميگي و من هم ادامه ميدهم . حرف ديشب نيست عزيز . مثل همون شب كه تا اومدم بگم آفلاينات جاري شد و انقدر به همم ريخت كه تا يك ماه سكوت كردم نه خواستم نشون بدهم خوبم ،نه بد ،هيچيه هيچي ، حتي بهش فكر هم نكردم ،يعني نخواستم بفهمم چي شده.چون اگه فكر ميكردم حتمازياد گريه ميكردم ، با همون سي دي ها با همون عطره با ... حتما كاري و ميكردم كه برخلاف خواسته ي تو بود ، حتما ازت ميخواستم ... ديگه تصميم نميگيرم كه نگذارم هيچ نيرويي به هم نريزه ، تصميم ميگريم خوب باشم آخه ميدوني يادم رفته كه وظيفمه .آخه تازگي ها يه چيزي فهميدم اماقبل تر ها نفهميده بودم كه خيلي دوستت دارم .

Keine Kommentare: