Sonntag, März 14, 2004

با مانا از توانير پياده راه مي افتيم و تو پياده روي شلوغ ولي عصر بي خيال آمد و شد آدمها ياد خاطره ها مي افتيم . انگار هيچي از شلوغي ولي عصر نميفهميم اصلا انگار خودمون دو تا هستيم که داريم راه ميريم . ياد اون روز ياد همون پياده روي از توانير ميافتم و به سنگفرشها لبخند ميزنم انگار بازم هستي ... امروز تو شرکت بي هوا يکي از دو تا مهمون غريبه بوي عطر تو رو ميده تا وسط سالن ميرم و مثل برق زده ها بر ميگردم به سمتشون انگار اين بو فقط و فقط مال تو هست انگار وقتي بر ميگردم بايد خودت باشي .تو نيستي و به يهانه هاي مختلف از کنارشون که رد ميشم تمام بو رو ميبلعم تو ريه ام . حتي صبح زير بارون هم اينطوري نفس نميکشيدم ...آخر سر هم ميشينم پشت ميزم و با کاتر مي افتم به جون کاغذ و از اول اول به همه چيز فکر ميکنم و حس ميکنم که چقدر دلم تنگ شده و بعد هم با صداي بلند به خودم ميگم : دختر ه ي بي جنبه !!! ميبيني هستي و اينم هستي اينطوري با بوي عطرت ديوونه ميشم . واي به حال روزي که ...

Keine Kommentare: