Mittwoch, April 14, 2004

نگاهم به آمدن بود ... مي آيد و دچار ميشوي به سادگي همين روزها. آمدنش را ميبيني اما اتفاقش را نه ، ‌روزي شايد نزديك همين روزها ميفهمي انقدر بزرگ شده كه تا همه چيز فاصله اي ندارد.پس به قول خودت : ميجنگم . اما با تو نه ، با تمام نيرو هاي مخالف . ارزش چنگيدن دارد.مگر چقدر فرصت است؟ اين هم يكي از همان اولين هاست،راستي تو هم يادت هست؟ تو يادت هست از كي نگاهم به آمدنت ماند ؟ معجزه ي تولدم دو روز ديرتر اتفاق افتاد اما باز با خدا بي حسابم مگر چقدردو روز فرق دارد؟ مهم معجزه ي تولد بود،از همان روز نگاهم پي آمدنت مي چرخيد. قد ميكشيد و خشك ميشد و در همان كوچه پس كوچه ها بود كه به پايت رسيد و سبز شد و عطر تو شد عطر تمام لحظه ها. يه روزي قرار بود دچارت نشم، از شرم چشات، نگاهم به گامهاي جاري رو سنگفرش خيابان بود ، جسارت دستان من بود يا مهرباني دستان تو نميدانم ، هر چه بود دوست داشتم و دارم. تقصير من نبود كه قرار و گذاشتم بر بي قراري ،‌شايد تقصير چشمهاي تو بود كه دلم را لرزاند يا گونه ها مهربانت با همان لبخند هميشگي .تقصير هر كدام باشد، محكوم نيستند ، فقط بيشتر دوستشان دارم. باز هم مثل هميشه ميگويم ، اين روزها را با هيچي چيز عوض نميكنم . بايد باور كني . چند قدم تا تو دارم؟

Keine Kommentare: