Montag, April 19, 2004

روز سختي بود . خوبيه روزاي بد اينه که تموم ميشه دقيقا مثل بدي روزاي خوب. دوباره نذري و همه ي فاميل ..آب نبات چوبي ..خاطرات هفت سالگي .. من و يک عالمه خواب .. برادر و دختر همسايه و تفاهم بيست و پنج توماني .. من و شهاب و ميلاد و آزار عسل .. مادر و يک عالمه کار .. شکوه و شرکت .. از زن داداش من تا زن داداش شهاب ..قلقلک دائي جون .. سيگار پنهاني ميلاد و گل پونه .. موتور بازي ته شب ..حکايت هفتم مسعود فردمنش .. دوباره و دوباره نگاههاي تو و خانواده ات دوباره من و بي تفاوتي و دلداري هاي مادر .. دوباره خواب و خواب و خواب من .. روز سختي بود . خوبيه روزاي بد اينه که تموم ميشه دقيقا مثل بدي روزاي خوب.

Keine Kommentare: