Sonntag, Mai 09, 2004
Samstag, Mai 08, 2004
من مسئوليت اين وبلاگ و به عهده نميگيرم
اصلا نميدونم منظورش از اين کار چي بوده
اما خب دستش درد نکنه تمام پستامو از اول گذاشته.
خودم نشستم خوندم کلي حال کردم .
Freitag, Mai 07, 2004
Donnerstag, Mai 06, 2004
Mittwoch, Mai 05, 2004
نوشتن تمام توجيه نامه ها کاري از پيش نميبرد !!
معلول وار بر سر يکسال نشسته ام و ناتواني ام را مشق ميکنم و خداي ناتواني ام شيطان وار بر اين سيصد و شصت و سه روز ميخندد .
گفته بودم ميجنگم با تمام نيروهاي مخالف ..
حتي اگر مثل هميشه باور نداري بگذار اقلا بنويسم . نوشتن کاري در باورت پيش نميبرد اما مينويسم ..
امروز تمام حرفهاي سنگين شده ي اين روزها را بالا آوردي و فرصت و نوبت بالا آوردن من است که از خنده هايت گرفته تا خطوط در هم بر کاغذ نشسته ات را دوست ميدارم .هر آنچه از تو باشد خوب است حتي تلخي لحظه هايي که مرا سگ وار ميکند ..
حتي وقتي با جسارت درصد دوست داشتنم را به لجن ميکشي و يادت رفته معجزه ي تولدم شبي و قدم زدني حتي کوتاه با تو بود آرامش بعد از آن ..
خطوط لرزان لبانت که به من ميگويند : که دوستت ندارم بغض آلودم ميکند و يادت ميرود که دوست داشتنم بود که ما را به امروز رساند تا تو باز با همان بلوز آبيت که دوست ميدارم روبرويم بنشيني و بخندي ..
براي به باور رساندن دوست داشتنت انگار تمام تلاشهاي دنيا رو دوره کرده ام و عاجزانه گوشه تاريک اتاق نشسته ام و بوي عطرت را جاري لحظه هايم ميکنم . ديشبت را با چراغي و گيتارت و غمي گذراندي اما خوبترين هر شبم کنار عطر توست .
ملوس ترين گربه دنيا اينجا کلکسيون لوس ترين اسماتيز دنيا تمام تو را تمام لحظه هاي تو را دوست ميدارد ..
خيلي سال بود که حتي کاغذ کادو و ربان پيچيده ي دور آن را غنيمت ندانسته بودم خيلي سال بود که کاغذ کادوي تولدم را تا نکرده بودم و گوشه کمد محفي نکرده بودم ..
بابت تمام حسهايي که ميبخشي حتي اگر ناباوريت باشد ممنونم . سقوط محض بود اما دختري اينجاست که لحظه هاي صعود را ثانيه ميشمارد ..
راستي دلم شبي ميخواهد پر از هوشياري تو و پر از خلسه ي من . يادت باشد اگر پيش آمد حتما بپرسي که چند تا دوستت دارم . و تو از همين امروز قول بده که چشمانت را ببندي و هر چند تا که بود باور کني ...
پ.ن :
ـ وقت رانندگي دست دوست دخترتون باموبايل يک اندازه جريمه داره ..
ـ هنوز اعتماد به نفس نداري !!
ـ ميشه کمکم کني ؟!!
Montag, Mai 03, 2004
Samstag, Mai 01, 2004
Freitag, April 30, 2004
من تو رو دوست دارم ،
تو دیگری را
و شاید دیگری مرا …
اینم از بازی های روزگاره..
تو خود ماجرایی و باورم نداری .
یکی اون سر دنیا میگه : من میدونستم ،
من از اول هم باور داشتم ..
همه ی دنیام بفهمند وقتی تو نخوای بفهمی
به چه درد میخوره ؟!!
میگه :من آدم احمقی هستم ؟
میگم : نه ، دیوونه .از این حرفا نزن . خیلی هم خوبی .
میگه : من به نظرت احمق نمیام ؟
میگم : آخه چرا ؟
میگه : آخه فکر میکنم آدمی که با تو زندگی میکنه آدم خوشبختیه ..
میگم : ببین ، خیلی احمقی .
آفتاب سوخته شدم ..
در راستای سقوط و صعود پست قبل
همیشه سر بالایی و سخت میریم اما دیدید سر پائینی رفتن چه راحته ؟
من فکر میکنم تعریفام عوض شده سقوط من صعود شماست و سقوط شما
صعوده منه ..
تازه دوباره هم به پیش فرض هایم شک میکنم ،
اصلا باید به پیش فرض شک کرد ؟
اصلا پیش فرضی وجود داره ؟
اصلا منی هستم که بخواهد به پیش فرضها شک کنه ؟
(حالی میده خود پیش فرض و زیر سوال ببری )
Donnerstag, April 29, 2004
ببين من بيرون ديوار توام .. راهم ميدي يا نه ؟
يه چيزي قبلا يه جايي خونده بودم
تو اين مايه ها
از كوچه ها ميگذرم به خونتون ميرسم
در ميزنم
درو باز ميكني
از اينجا به بدش با تو
يا دعوتم ميكني يا راهم نميدي !!
بهم نگو بچه پررو !!
آره گلم تو تا آخرين لحظه هم قبول نكردي .
وقتي ميبينم توقعم رفته بالا خودم به خودم تو دهني ميزنم ..
يه چيزي سيلوراستاين گفته بود:
عزيزم من بيرون پناهگاهتم اما اميدوارم در قلبت باشم ..
اين پسره ي الاغ نميدونم
كيه كه داره از آب گل آلود ماهي ميگيره ..
هر چي باشه .. تو هنوز همون جايي هستي بودي ..
شايدم يكم بهتر ..
راستي رئيس پژي با اين پستت كلي خنديدم ..
رئيس هر كي ندونه كه تو يكي ميدوني كه ..
مگه نه ؟! باورش نميشه كه ..
Mittwoch, April 28, 2004
1- این روزا که آیدا خوانی تعطیله وجود سایه نعمتیه ...
2- عصر تو یه خیابون بی ربط میبینمش ، هر چی گوشیش و میگیرم جواب نمیده .. شب دیر میاد خونه . میگم کجا بودی ؟ میگه : کلاس تی آی بی .. (به من بگو خر !!) زود هم میره تو رختخواب .. حالا کلی چیزایی مشکوک دیگه هم هست که جای گفتن نداره ..
خدا نگه داره کلاس تی آی بی و کارتون نیمو و فیلم کما رو ..
3- این شماره یه جای دیگه نوشته شد !!
4- آخرین اخبار من و مانا اینه که داریم رو تمام منطقهای دنیا بالا میاریم ، واسه هم منطق میاریم و رو همونا هم بالا میاریم ، بعد یواش یواش رو خودمون بالا میاریم ،
هی دختر حرف نزن دارم شکیلاتو گوش میدهم :
بیا ببین در چه حالم از تو
ببین ببین چه زلالم از تو ..
لينك من تو يه وبلاگي بسته به بار عاطفي مطالب و اون"تو " داره ، يعني هر چي تو معلوم الهويه تر باشه لينك سقوط ميكنه پائين و هر چي اون تو نامفهوم تر باشه حال ميكنه و لينكم ميره بالاتر ..
بايد انقدر دلم تنگ بشه كه عصبانيت اين چند روزم يادم بره .. خود آزاريه خوبيه ؟!!
ميگن اينجا لطافتش زياده .. لطافتم كجا بود ؟
اگه مطمئن باشي كه دوستت نداره و يا دوستت داره سربالايي و راحت ميري اگر هم شك داشته باشي كه دوستت داره يا نه ، من كه غلط بكنم سر بالايي و برم بالا (نيريپ شبهاي روشن) .. چه معني داره آدم سر بالايي و بره بالا .
اصلا ميدونيد صعود اساسا كار نفس گيريه ، با سقوط بيشتر حال ميكنم .. اين مفهومش نيست كه بي خيال كوه جمعه بشم .. هي دختر تو هم نيايي ، تنهايي اش هم خوبه ..
Dienstag, April 27, 2004
Montag, April 26, 2004
مرا روشنتر ميخواهي
از اشتياق ِ به من در برابر ِ من پُرشعلهتر بسوز
ورنه مرا در اين ظلمات بازنتوانييافت
ورنه هزاران چشم ِ تو فريبات خواهد داد، جويندهي ِ بيگناه!
بايست و چراغ ِ اشتياقات را شعلهورتر کن.
□
از نگفتهها، از نسرودهها پُرَم;
از انديشههاي ِ ناشناخته و
اشعاري که بدانها نينديشيدهام.
عقدهي ِ اشک ِ من درد ِ پُري، درد ِ سرشاريست. و باقيي ِ ناگفتهها
سکوت نيست، نالهئيست.
شاملو
خيلي عجيب بود !!حتي تو خواب ديدنش ..
اين هم از ويژگي ارديبهشت هست كه سر و كله ي تو پيدا ميشه..
فقط صدايت هست كه ميگه : دلت تنگ شده ، كه اين بار اومدي كه به قول خودت
قدر عافيت بدوني ، اينبار فهميدي كه هيشكي من نميشه ..
من هم مثل هميشه كه تو بيداري تو دلم ميگفتم : هه هه ، بيشتر از دو هفته پاي موندنت نيست .
مثل تمام اون سالها..
از خواب ميپرم تو خواب و بيداريش ميمونم . اولين چيزي كه به ذهنم ميرسه اينكه ديشب منتظر بودم
اما منتظر تو نه ..
ميفهمم خواب ديدم ،يادم ميوفته كه ديگه جوري رفتي كه برگشتنت محاله ..
شايد دوباره هوايي شدي ؟!! شايد چون نزديك تولدمه وشايد يادت مونده ..
مثل تمام پنجم شهريور ..
Samstag, April 24, 2004
Freitag, April 23, 2004
Donnerstag, April 22, 2004
کاش اين سرما خوردگيه گلو درد و آب ريزش بيني و سردرد و
استخوان درد و تب نداشت و گرنه من با بقيه اش مشکلي نداشتم .
کاش تو قسمت ناباوريت از کار ميافتاد.
اما خب سرما خوردگيه همه چي داره تو هم ناباوري.
با آنتي هيستامين و مفناميک اسيد و استامينوفن حلش ميکنم .
براي تو هم نسخه جديد .
راستي تو داروي خوب واسه يه آدم پنچر سراغ داري؟
Mittwoch, April 21, 2004
ميداني چيست ؟
به نظر ميرسد که زندگي مشکل نيست .بلکه مشکلات زندگيند !
ميبيني ؟
ميبيني به چه روز افتاده ام !
حق با تو بود
ميبايست ميخوابيدم.
اما به سگها سوگند
که خواب کلک شياطين است تا از شصت سال عمر
سي سالش را به نفع مرگ ذخيره کند
ميشود به جاي خواب به :
ريلها
و کفشها
و چشم ها فکر کرد
و نتيجه گرفت که با وفا ترين جفتها عالم
کفشهاي آدمند !
نمي دونم کدوم بي کاري آي دي paniiz20و وبلاگم و يکي از آي دي هاي
مانا و وبلاگش و هک کرد. خوبيش اين بود که قدر اين طفل معصوم و بدونم .
از همين تريبون هم از مرد اول کامنتها احسان نهايت تشکر و
دارم که اينجا رو و اون جا رو نجات داد . احسان جان هوار و هوارتا ممنونتم.
از مسعود و علي هم ممنونم ديروز خيلي زحمت کشيدن.
بعد اينکه رئيس از اون سر دنيا مسئوليت هک و به عهده ميگيره .
و خودش با صداي خودش به من اعلام کرد که فقط به خاطر اين هک
کرده که اون اطلاعات و تو وبلاگش بنويسه که به همه فهمونه اونم بلده .
حالا کسي نمي دونه که دو هفته پيش در حال دريافت يه عکس
از اينجانب کامپيوتر رئيس منفجر شد و هنوز هم درست نشده .
خبر ديگه اينکه gmail هم راه افتاد.
Montag, April 19, 2004
روز سختي بود . خوبيه روزاي بد اينه که تموم ميشه دقيقا مثل بدي روزاي خوب.
دوباره نذري و همه ي فاميل ..آب نبات چوبي ..خاطرات هفت سالگي .. من و
يک عالمه خواب .. برادر و دختر همسايه و تفاهم بيست و پنج توماني ..
من و شهاب و ميلاد و آزار عسل .. مادر و يک عالمه کار .. شکوه و شرکت
.. از زن داداش من تا زن داداش شهاب ..قلقلک دائي جون .. سيگار
پنهاني ميلاد و گل پونه .. موتور بازي ته شب ..حکايت هفتم مسعود فردمنش ..
دوباره و دوباره نگاههاي تو و خانواده ات دوباره من و بي تفاوتي و
دلداري هاي مادر .. دوباره خواب و خواب و خواب من ..
روز سختي بود . خوبيه روزاي بد اينه که تموم ميشه دقيقا مثل بدي روزاي خوب.
Sonntag, April 18, 2004
Samstag, April 17, 2004
يه عالمه وقت لم بدم رو مبل روبروي تلويزيون و الکي کانال بازي کنم ..
يه کتاب باشه که هيچ وقتي براي خواندنش نداشته باشم و ترجيح بدم نخوانم تا
اينکه بخواهم تند تند ورق بزنم ..
با اون آي دي که هيچ کسي نداره آن بشم و هي وبلاگ آيدا
رو که باز نميشه refresh بزنم ..
بعد هم دل يکي از اون دوستاي پر ادعا رو بشکنم و موذيانه لذت ببرم..
به آدمهاي اطرافم فکر کنم که احمقانه تلاش ميکنند و مطمئن باشم بعد از اين بي
حوصلگي با رضايت کامل اين کار و انجام ميدهم ..
اينکه امروز يکي از ناخنهام به يه جايي گير ميکنه و ميشکنه و بعد
هم بايد همه رو از ته بگيرمو شديدا حس ميکنم ..
بعضي وقتا توقف و بي حوصلگي و بد اخلاقي و زير پا گذاشتن مقررات و
منتظر اتفاق بد بودن بيشتر از هر چيزي بهم ميچسبه !!
Freitag, April 16, 2004
بهار آمد .
و پسر پاكنهاد فروردينماه از بهشت آمد .
تا با نامش سرزميني را آباد كنيم .
و روز تولدش را آغاز دنيا بناميم
Mittwoch, April 14, 2004
Dienstag, April 13, 2004
Montag, April 12, 2004
Sonntag, April 11, 2004
Samstag, April 10, 2004
Mittwoch, April 07, 2004
مانا امروز که ثابت ( البته به تو هم زنگ ميزنه )هم زنگ زد ميدونی ياد چی افتادم :
+
بزن برقص های سر کلاس که زنگ تفريح به زنگ تفريح مانتو از تنم کنده ميشد و قاری قرآن ميزد رو ميز و مبصر کلاس هم خواننده ميشد و من هم که ...
و آخر سر هم تمام رقصها ختم ميشد به رقص آقای دکتر رئيس قاسم . يادته ؟
+
صدا به صدا نميرسه توئی ؟
تو تو ميمون کلاسی و شجاعی بيچاره .
+
خانم صدرنيا لبخندهای مليحتون و بگذاريد برای آخر زنگ . و تمام مثالهای زبان فارسی که علی بود .
+
کلاس تاريخ و يه ميز صدرنيا .
+
يادته تو راديو آوردی مرضيه گوش ميداد من بدبخت و بردند دفتر.
+
اردک من یادته ؟نماد علی !!
+
مانا يادته چقدر خوراکی از کيف بچه ها ميدزديديم ميخورديم ؟
+
يادته اون سه روز آخر هفته که من هميشه بارونی بودم و کل مدرسه ميدونستند که يعنی هنوز از علی خبری نيست و تو ميگفتی کم مونده خانم مرادی بياد بگه : الهی بميرم باز نيومد .
+
يادته رو اعصاب رژه رفتنهای مرضيه با اون منطق های بی در و پيکرش .
+
اون دوشنبه که اومدی خونمون و عربی بخوانيم و يادته؟ يادته عربی خواندن شده بود اصطلاح . يادته اين عربی نخواندها باعث شد روز تولدم اردو نيام و خر بزنم ؟
+
ایستگاه اتوبوس یادته ؟اون درخته . دستمال کاغذی ها گلوله شده .
+
اون گل لاله ی تو که هنوز لای کتابمه
+
آب بازی های آخر سال و بهاره که ميگفت : غفلتا رو من آب بريزيد .
+
کوکو سيب زمينی های مامان بزرگت که من مردش بودم .
+
کفش لژ دار ها که شده بود جرات يادته ؟
+
به موهاش لژ زده .
+
دو تا کفتر و زنگ حسابان که جيکمون در نيامد و مرضيه گرفت و زنگ شير محمدی(غضنفر ممدی) ول کرديم تو کلاس.
+
يه چيز ديگه بگم ؟
يادته سال دوم روز اول مهر ته کلاس کنار دست قاسمی نشسته بودم تو و مرضيه اومديد و برآورد کرديد که هيچ آدمی معقول تر از من پيدا نميشه که ميز دو نفرتون و سه نفره کنه .من هم اومدم و تا امروز .
مانا جدی اگه نيومده بودم .الان کجای زندگی بودم ؟
تو خوب میدونی ؟
Montag, April 05, 2004
Sonntag, April 04, 2004
گفته بودم، بارها گفته بودم كه دچار تكرار دوباره هائيم .
مثل رويايي كه امشب ميبيني و فردا شب دچار كابوسش ميشوي.
اگه چند سال هم از تو جلوتر باشم اگه خيلي زودتر از تو هم تجربه كرده باشم
دليلي نيست كه پا يه پايت نباشم .
قصه ها شبيه هم نيستند. اما باور كن باور كن كه آخر تمام آنها يكي ست ...
در تمام احياها صدايت صدايم را خواهيد شنيد .
راستي يادت هست ؟ همان دوشنبه ي 8 ارديبهشت هشتاد و هفت .
من هنوز به آن دو پا كه تكيه گاه سرم شد مديونم .
يادت باشد.
يادت باشد .
يادت باشد .
Samstag, April 03, 2004
Freitag, April 02, 2004
ميام عيد ديدني صاحبخونه تا پول آژانس و نهار پس فرداش و ميده دو
روز هم سرويس ميده .
ما هم جايش از صبح مي شينيم تا بعد از ظهر (البته صبحمون
از دو بعد از ظهر شروع ميشه و بعد از ظهر هم ميشه حواليه ده شب.)
و برايش template طراحي ميكنم . مرامه ديگه چه كنيم ...
من دلش تنگ شده .
دختره ي بي جنبه باز پرو شد .
Mittwoch, März 31, 2004
Montag, März 29, 2004
Sonntag, März 28, 2004
Samstag, März 27, 2004
دلم يه پياده روی حسابی با يه عالمه آلبالو خشکه يا يه
ترانه ی قديمی قری يا يه دفتر خاطرات آشنا که لم بدم گوشه ی دنج خونه
بخوانم يا يه خواب آروم بعد از ظهر يا موتور سواری باحال که دستام
و بگذارم تو جيب کاپشن جلوئی يا تی شرت آبی گشاد که توش گم بشم
و احساس آزادی کنم و بيشتر از همه ديدن يه عالمه عکس قديمی آشنا
ميخواهد اما خب اگه هيچ کدومشون هم نباشه اين روزا حس خوبی دارم .
راستی تو تنها کسی هستی که داشتنت را دارم .
Freitag, März 26, 2004
میگن سحر پشت شبای سیاهه .
اما وقتی سحر میشه نباید یادمون بره که شبی هم تو راهه .
::
روز و کوه تنهایی خوبی بود.تمرین تنهایی بود و من نمیدونم چرا تمرین تنهائی میکنم .
::
یادته بهت گفتم :اگه یه روزی برای مرور خاطره ها بخواهم بیام هیچ وقت بین این همه
کوچه پس کوچه نمیتوانم پیداکنم .اما امروز حس کردم اگه یه روزی قرار باشه به تنهایی
خاطره هامو مرور کنم حتی اون تخته سنگ و با همون آفتاب پیدا میکنم چه برسه به اون پارک
دنج پشت اون کوچه پس کوچه ها.
::
برگشتن از کوه خوب بود رفتنش مقصد اردوگاه بود و تمام فکرم به رسیدن اما وقت برگشتن به
مقصد رسیده بودم یه جور رهایی باحال .کاش همیشه برگشتن بود .
::
پیش از تو آب جرات دریا شدن نداشت.
Donnerstag, März 25, 2004
Mittwoch, März 24, 2004
Montag, März 22, 2004
Sonntag, März 21, 2004
Samstag, März 20, 2004
اگر چه دو ماهي تنگ بلور رقصنده بر شنهاي نارنجي
قبل از تحويل سال بميرند و اگر چه امسال تخم مرغ هاي
رنگ به رنگ آبرنگي من جاي خود را به تخم مرغ هاي آماده
خريده شده ي مادر بدهد.
اگرچه شمع سفره هفت سين روشن نشه
باز هم اجازه نمي دم هيچ نيروي
و تاکيد ميکنم هيچ نيرويي امسالم را لگد مال کند .
نظر به روي تو هر بامداد نوروزيست.
Mittwoch, März 17, 2004
نگاه كن !
1
سال ِ بد
سال ِ باد
سال ِ اشک
سال ِ شک.
سال ِ روزهاي ِ دراز و استقامتهاي ِ کم
سالي که غرور گدائي کرد.
سال ِ پست
سال ِ درد
سال ِ عزا
سال ِ اشک ِ پوري
سال ِ خون ِ مرتضا
سال ِ کبيسه...
۲
زندهگي دام نيست
عشق دام نيست
حتا مرگ دام نيست
چرا که ياران ِ گمشده آزادند
آزاد و پاک...
۳
من عشقام را در سال ِ بد يافتم
که ميگويد «ماءيوس نباش»؟ ــ
من اميدم را در ياءس يافتم
مهتابام را در شب
عشقام را در سال ِ بد يافتم
و هنگامي که داشتم خاکستر ميشدم
گُر گرفتم.
زندهگي با من کينه داشت
من به زندهگي لبخند زدم،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم،
چرا که زندهگي، سياهي نيست
چرا که خاک، خوب است.
□
من بد بودم اما بدي نبودم
از بدي گريختم
و دنيا مرا نفرين کرد
و سال ِ بد دررسيد:
سال ِ اشک ِ پوري، سال ِ خون ِ مرتضا
سال ِ تاريکي.
و من ستارهام را يافتم من خوبي را يافتم
به خوبي رسيدم
و شکوفه کردم.
تو خوبي
و اين همهي ِ اعترافهاست.
من راست گفتهام و گريستهام
و اين بار راست ميگويم تا بخندم
زيرا آخرين اشک ِ من نخستين لبخندم بود.
۴
تو خوبي
و من بدي نبودم.
تو را شناختم تو را يافتم تو را دريافتم و همهي ِ حرفهايام شعر شد
سبک شد.
عقدههايام شعر شد همهي ِ سنگينيها شعر شد
بدي شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمني شعر شد
همه شعرها خوبي شد
آسمان نغمهاش را خواند مرغ نغمهاش را خواند آب نغمهاش را
خواند
به تو گفتم: «گنجشک ِ کوچک ِ من باش
تا در بهار ِ تو من درختي پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصيد آفتاب درآمد.
من به خوبيها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبيها نگاه کردم
چرا که تو خوبي و اين همه اقرارهاست، بزرگترين ِ اقرارهاست. ــ
من به اقرارهايام نگاه کردم
سال ِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدي و من برخاستم.
۵
دلام ميخواهد خوب باشم
دلم ميخواهد تو باشم و براي ِ همين راست ميگويم
نگاه کن:
با من بمان!
شاملو
شايد خاصيت آخر ساله ، كمبود واژه پيدا كردم هر چي ميخواهم بينويسم ميبينم برايت كمه ،
نميدونم شايد به خاطر چيزايي كه ديشب نوشتم و نرسيده حالم گرفت شايد يه خاطر اينكه
هميشه فرداي چهارشنبه سوري همين بودم ، شايد هم چون امروز چهارشنبه است و من دوست
دوشت داشتم و دارم يه اتفاقي بيوفته ،
كيه جز من كه ميميره واسه لحن خنده هايت؟
Dienstag, März 16, 2004
Montag, März 15, 2004
Sonntag, März 14, 2004
با مانا از توانير پياده راه مي افتيم و تو پياده روي شلوغ ولي عصر
بي خيال آمد و شد آدمها ياد خاطره ها مي افتيم . انگار هيچي
از شلوغي ولي عصر نميفهميم اصلا انگار خودمون دو تا هستيم
که داريم راه ميريم . ياد اون روز ياد همون پياده روي از توانير ميافتم
و به سنگفرشها لبخند ميزنم انگار بازم هستي ...
امروز تو شرکت بي هوا يکي از دو تا مهمون غريبه بوي عطر تو رو
ميده تا وسط سالن ميرم و مثل برق زده ها بر ميگردم به سمتشون
انگار اين بو فقط و فقط مال تو هست انگار وقتي بر ميگردم بايد خودت
باشي .تو نيستي و به يهانه هاي مختلف از کنارشون که رد ميشم
تمام بو رو ميبلعم تو ريه ام . حتي صبح زير بارون هم اينطوري
نفس نميکشيدم ...آخر سر هم ميشينم پشت ميزم و با کاتر مي افتم
به جون کاغذ و از اول اول به همه چيز فکر ميکنم و حس ميکنم که چقدر
دلم تنگ شده و بعد هم با صداي بلند به خودم ميگم : دختر ه ي بي جنبه !!!
ميبيني هستي و اينم هستي اينطوري با بوي عطرت ديوونه ميشم . واي به حال روزي که ...
ميدوني هروقت تصميم ميگرم كه اجازه ندهم هيچ نيرويي روزامونو به هم
نريزه يه اتفاق ساده يه كلام معمولي همه چيز و خراب ميكنه ، تو ميگي
و من هم ادامه ميدهم . حرف ديشب نيست عزيز . مثل همون شب كه تا
اومدم بگم آفلاينات جاري شد و انقدر به همم ريخت كه تا يك ماه سكوت
كردم نه خواستم نشون بدهم خوبم ،نه بد ،هيچيه هيچي ، حتي بهش فكر
هم نكردم ،يعني نخواستم بفهمم چي شده.چون اگه فكر ميكردم حتمازياد
گريه ميكردم ، با همون سي دي ها با همون عطره با ...
حتما كاري و ميكردم كه برخلاف خواسته ي تو بود ، حتما ازت ميخواستم ...
ديگه تصميم نميگيرم كه نگذارم هيچ نيرويي به هم نريزه ، تصميم ميگريم
خوب باشم آخه ميدوني يادم رفته كه وظيفمه .آخه تازگي ها يه چيزي فهميدم
اماقبل تر ها نفهميده بودم كه خيلي دوستت دارم .
Samstag, März 13, 2004
Freitag, März 12, 2004
پارسال در راستاي تولد من و دير رسيدن به مدت 2ساعت نيم
سر قرار همه برايم ساعت خريده بودند حالا به نظر شما چرا همه
براي مانا عطر خريده بودند ؟؟؟؟؟
موتور من و فريدون مشيري و باباي مريض و نبوده و بار خانواده
به دوش برادر و فال فريدون مشيري و تبديل كيبورد و كيك يزدي و
غروب و آدمهايي كه پول نمي دادند ميتركيدند .بومب!!!
عصر و دوستاي قديمي و يه پسر وسط اين همه دختر كه تمام مدت
چشمهاي من و خورد .(به خدا 9ماه بيشتر نداشت)
راستي خريد ست اصلاح براي پسر يعني اينكه بيا منو بگير .
حالا چي بايد براي يه پسر خريد كه يعني بيا منو نگير؟!!
Mittwoch, März 10, 2004
مانا جونم تولدت مبارک .
به عروسي با دل خوش بپوشي . صد سال به اين سالها . چقدر بهت مياد . دم در بده بفرمائيد تو و از اين تعارفها ...
شايد مثل اول مهر و ۲۰بهمن که يادت رفت خيلي چيزا يادت نباشه که اول فروردين امسال دو هزارمين روزمونه که امسال نوشتن شعر نگاه کن ! شاملو نوبت منه که ...
دوباره از نو مينويسم :
تولدت مبارک .
مامان ميگه : بچه ها مژدگاني بديد .
ميگم : چي شده مامان .
ميگه : واحد بالايي که جديد اومده دو تا پسر داره .
تو هم از پشت تلفن کلي راه يادم ميدي که آش ببرم براشون و يا بگو آقا بادکنکم افتاده خونه ي شما و ....
راستي خودت گفتي که از آخرين نوشته ام هيچي نفهميدي .
مثل هوا که همه جا رو پر کرده و انقدر هست که نميبينيش.
کافيه اتفاقي بيوفته و هوا نباشه دچار اتفاق که شدي...
Dienstag, März 09, 2004
مطمئني كه اتفاقي افتاده . حس ميكنم اتفاق قبل تر از قبل رخ داد .
نه يك هفته نبود من . نه عبور و مرور ما ، نه ننوشتن و نگفتن و سكوتم.
نه غرور به فلك كشيده ام ،نه ديروز كه گفتم :نبايد گفت.
اتفاق ما(من) قبل تر ها بود
اگر تكرار شود شكستن غرور به جاي دل
فقط همين باور كن باور كن كه
كه دچار تكرار شيريني دوباره ام
تاره فهميدم كه دچار اتفاق شده ام.
Sonntag, März 07, 2004
يه مشت كتاب آموزشي و مقاله دورم ريخته كه بايد تا 14 فروردين تمومشون كنم. كلاسهاي زبانم هم كه هيچي، استاد فكر ميكنه بيكاريم همش كارمون شده نوشتن و حفظ كردن و توي راه نوار گوش دادن . يه مشت موضوع هم هست كه انقدر در موردشون فكر نكردم و تصميم نگرفتم رو هم تلبار شده وقت خواب هم انقدر خسته ام كه نميتوانم به چيزي فكر كنم . با اين اوضاع هم فكر ميكنم از اول فروردين بيام سر كار .امروز هم كه يه برنامه 6 ماه به كار هام اضافه شد هيچ . صبح قبل از شركت رفتم كتابفروشي و آخرين كتاب ابراهيم نبوي و خريدم.كار و زندگي و تعطيل كردم.
يكي پيدا ميشه منو نصيحت كنه ؟
Samstag, März 06, 2004
Freitag, März 05, 2004
Mittwoch, März 03, 2004
كنار پنجره رو به تك درخت روشن بيمارستان
زير همين آسمان بي ستاره ي تهران
بنشين و بنشين و بنشين
و تكرار كن
كيه وقتي تشنته رو ابرا بلوا ميكنه
كيه ....
و روي تمام منطقها و مسائل حل شده ي عموجان بالا بيار
و به جيغهاي ماوراي بنفش آتوسا فكر كن
كه اگر نبود مجبور به شنيدن ميشدم
حق با ماست
اين را تمام در و ديوار هاي عبوس خانه ميدانند....
Sonntag, Februar 29, 2004
وقتي كه شوهرش معشوقه گرفت. آن وقت سر و صدايي به راه انداخت ،چند كيلو وزن كم كرد ،چند تا شيشه شكست و ـ در چند هفته آخر ـ نگذاشت هيچ كدام از همسايه ها ،از جيغ و داد او بخوابند.
شايد هر چند عجيب به نظر يرسد ،اما من فكر ميكنم آن دوران ،بهترين دوران عمرش بود. در آن دوران براي چيزي ميجنگيد ،احساس زندگي ميكرد ، احساس ميكرد ميتواند با نيروي مخالفش بجنگد .
ورونيكا تصميم ميگيرد بميرد
پائولو كوئليو
Samstag, Februar 28, 2004
ميشينه كنارم و سيب و چاقو ميده ميگه: پوست بكن.شروع ميكنم به پوست كندم و ميدم دستش ميگه : ميدونم مشكل از چاقو نيست ، تو بلد نيستي . دستش ميگذاره روي شونه ام و ميگه :وقتي از انگليس آمدم تو يكساله بودي ،عكسهاي تولد يكسالگيت و خودم انداختم هنوز يادم نرفته تا در و باز ميكردم ميومدي و ميگفتي : كاكالو خريدي ؟ نخريدي؟
حالا بزرگ شدي، انقدر بزرگ شدي كه خيلي چيزا رو نميشه ازت پنهان كرد. بعد دست ميكشه روي موهامو ميگه
اگه بچه داشتم همسن و سال تو بود ... بغض ميكنم ،بغلم ميكنه و ميگه : مگه پسر عموت مرده ،نبينم غصه بخوري .
محمدرضا مياد يواشكي ميگم :نميخواهم اينجا بمونم ، منو ببر ،اينا هم مثل اون هستند.
با هزار بهانه از خونه عمو ميزنيم بيرون و با شهاب و محمدرضا ميرم . ميريم خيابان گردي ،حالم از تمام خيابانها به هم يخوره هر گوشه اش يه خاطره است . چشام و ميبيندم و شهاب ميگه : خوابت مياد ؟ ميگم :نمي خواهم نصف تهران و ببينم .و يادم ميافته كه 9 اسفند امسال هم رسيد :
6 سال پيش تو همين روز بود ، تو همين روز بود كه اومدي كه تا 9 فروردين سال 77 بهترين روزهاي عمرم بود.
ميدوني اين همه سال خيلي آدم اومدند حتي همين پارسال تو همين روز كوه بودم يادمه يه كسي گفت :اگه اون نيست فكر كن من اون هستم . حالم به هم خورد از اين حرفش ،چطوري توانست جسارت به خرج بده ،اون هيچ كجا و هيچ وقت نميتوانست جاي تو رو بگيره و اون ،اون بود و تو ، تو .
اين همه مدت آمدند و رفتند ، با اومدنشون جايت تنگ نشد كوچيك نشد وقتي هم ميرفتند هم انگار كه از همون اول نبودند وقتي ميرفتند دوباره دلم هواي خودتو ميكرد دلم برايت تنگ ميشد . ميبيني اين همه سال گذشت و من از تو نگذشتم .هنوزم با صداي ابي ديوونه وار دلم برايت تنگ ميشه ، هنوزم صداي اون سلام گفتنات تو گوشمه ، هنوز بوي عطرت اين طرفا هست ،هنوز يه عالمه كارت لاي كتابام هست كه ماله تو بوده و هيچ وقت به دستت نرسيده هنوز به عالمه حرف تنهايي مكتوب هست كه هيچ وقت نخوانديش ، هنوزم اين دل تنگه تنگه برايت .
ميدوني ديگه دلم يه كار سنيگن نميخواهد ، ديگه دلم يه عالمه كلاس نميخواهد كه سرم گرم باشه ،دلم ميخواهد حوالي يكي از همين روزا سرم و بگذارم روي شونه ات و بهت بگم كه خسته ام ، كه خيلي تنهام ،كه همه ي وسايلش و جمع كرد و رفت كه چقدر اين همه مدت اذيت شدم كه ...
ميدونم چند سال ديگه يه شب بي خبر زنك ميزني و ميگي :حدس بزن چي شده ؟
اون موقع حتما بايد حدس بزنم كه بابا شدنت نزديكه ،به همين سادگي ،ديگه مثل آخرين بار نخواهي گفت: كه هميشه دوستت داشتم ، دارم ،خواهم داشت ،هرگز حسرت روزايي كه ميتوانستيم با هم باشيم و نبوديم و نخواهي خورد ،ديگه اون شب نميگي همه چيزو از همون اول اول يادم بيار خاطره هامو از همون اول بگو،بگو چه احساسي داشتي و داري . فقط ميخواي خوشحاليت و قسمت كني.
روزهاي خوبي كه نيست هيچ ، بهتره از شها چيزي نگم .
همين .
Donnerstag, Februar 26, 2004
وقتي رسيدي خونه فهميدم خوب نيستي . ميشه ناراحت باشي و من نفهمم .ميشه وقتي ميزني زير گريه و براي مامان آسمون ريسمون ميبافي که کارم زياد شده و وقتي رويت و بر ميگردوني به مامان اشاره نکنم که نگران نباش دلش براي مري تنگ شده .
بعد هم مامان اشک تو چشاش جمع ميشه و بغض ميکنه .
تو هم مياي تو اتاق و گوشي و بر ميداري و شماره ميگيري و گوشي و ميدي دستم و ميگي الان کارخانه است بگو پيجش کنن و يادت ميره که صداي من و تو انقدر شبيه هست که گاهي مامان هم اشتباه ميگيره . يه ساعتي با هم حرف ميزنيد حالت خوب ميشه شام ميخوري و ميخوابي.
مامان ميگه : راست گفتي . دلش تنگ شده بود .و بعد هم ادامه ميده . که من با تو هيچ وقت از اين مشکلات نداشتم مشکلم با تو به خاطر بي نظميت هست.
کز ميکنم روي مبل و پرتغالي پوست ميکنم و ياد هزار و يک خاطره مي افتم ياد اون تابستون و شمال که تا صبح از دلتنگي خواب نداشتم ياد اون پياده روي هاي با مانا تو کوچه پس کوچه نزديک خونتون که هميشه دگرگونم ميکرد ياد هر روز اومدن هاي من و نيامدن هاي تو و ياد تمام حرفهاي آخر ....
ميدوني خواهر بزرگه اگه منم مثل تو وقتي دلم تنگ ميشدم گوشي و بر ميداشتم و يک ساعتي غرق صداش ميشدم که دنيا رو فتح ميکردم
يا فلاني مثل تو اگه هفته اي يکبار ميديدمش حس ميکردم خوشبخت ترينم .
قصه ي آدم ها با هم فرق داره
قصه ي من هم اين بود و قهرمان داستان
هم تو ...
Mittwoch, Februar 25, 2004
رئيس ميگه : من نمي دونم چطوري ازت تشکر کنم .
ميگم : پژمان از اين حرفا نزن . ديوونه کاري نکردم .(ديوونه تکه کلام نويسنده است)
ميخنده و ميگه : تو يعني جدي گرفتي ؟تو هنوز پسرا رو نشناختي .
بعد هم عصر در اقدامي بي سابقه رئيس به دادم ميرسه .
ميدوني رئيس دخترا رو نميدونم اما نميدونم چطوري جبران کنم . به موقع کمکم کردي . ممنون هوارتا
يه ريسک ميخواهم بکنم وحشتناک.مامان امروز کلي بهم روحيه داد و بابا هم گفت اگه موفق نشي مهم نيست مهم اينه که تجربه اي شده .
فردا ۱۰۰٪ ميشه که آره يا نه . خدا به دادم برسه ...
Dienstag, Februar 24, 2004
Montag, Februar 23, 2004
Sonntag, Februar 22, 2004
Samstag, Februar 21, 2004
Freitag, Februar 20, 2004
دمه های آخر بود.
دست بردم
به ساقٍ درخشندهی گندمها.
چيزی جنبيد
و گندم به گندم
تا انتهای تاريکی را مواج کرد.
لکنت
Donnerstag, Februar 19, 2004
Mittwoch, Februar 18, 2004
تقصير من نيست . تقصير بوي اسفندماه هست . ، ميشه اسفندبياد و ياد تو نياد ؟ .
همون قصه ي دوباره هاي ما .
قصه ي بود يکي و نبود يکي .
قصه ي همون روزها که شب بود .
قصه ي اينکه هيچ وقت نه دستات تو دستم بود و نه زانو هايت تکيه گاه گريه هام اما خب بازم يکتا بودي و بي همتا .
راستي با اونکي که اين همه سال بردي چي کار کردي؟
اينطوري نگاهم نکن . دلمو ميگم.
Dienstag, Februar 17, 2004
Montag, Februar 16, 2004
شب بدي بود ، صداي باد و به هم خوردن درهاي پاركينگ كه صداشون خونه رو پر كرده بود ،صداي نايلون ها تو دست باد ، حس ترس و نا امني ،وحشت از زلزله ، تنهايي شكوه تو ساوه ،اتاق كه تاريكتر از هميشه بود ،خستگي چشام . حجم سنگين يه روح كه كنار حمام ايستاده بود و هواي اتاق و مسموم كرده بود ، بوي سيگاري كه بابا بيرون ميكشيد و فضاي اتاق و پر کرده بود .
شب بدي بود شبي که بلاخره از ترس بغضم شکست ...
Sonntag, Februar 15, 2004
بچه که بودم يکدونه از اون مداد تراشهايي که رويش که يک نيمدايره ي برفي بود داشتم که توي اون يه آقا خرسه بود با شال گردن قرمز .
اونو واژگون ميکردم و و ميگذاشتم تمام برف در بالاي آن جمع بشه و دوباره به سرعت واژگونش ميکردم و مدتها ريختن برف رو سر آقا خرس را و تماشا ميکردم .
هميشه نگران آقا خرسه بود که تنهاست .
يکبار به بابا گفتم که خرسم خيلي تنهاست .بابام جواب داد :خرست تو دنياي بي نقصي به دام افتاده و زندگيه قشنگي داره .
امروزبابا مداد تراشم و از تو انباري خاک خورده آورد .نميدونم چرا اون روز راحت پذيرفتم که زندگيه بي تقصي داره اما امروز...
Freitag, Februar 13, 2004
Mittwoch, Februar 11, 2004
Dienstag, Februar 10, 2004
Montag, Februar 09, 2004
شعري در خواب
نه اينکه اينجا
در اين مهتاب
همينجا، از همين فاصله هم
مي توانم
كرم شبتاب روزهای خود باشم.
Sonntag, Februar 08, 2004
Samstag, Februar 07, 2004
Donnerstag, Februar 05, 2004
اولا ميگفتم : آخرش که چي ؟
بعد به اين نتجيه رسيدم که اصلا اولش که چي ؟
وحيد باحال نوشته بود که وسطش که چي ؟
همه ي اتفاقها تو اون دوره ي وسط مي افته. من ميگم : آخرش هيچ گناهي نداره تقصيره اولشه که باعث ميشه وسطي باشه . راستي چند وقت بود ميخواستم بنويسم من از وحيد ميترسم حتي از اينکه بهش لينک بدهم و ازش تعريف کنم .وحشتناک اين بشر جديه .
Mittwoch, Februar 04, 2004
Dienstag, Februar 03, 2004
ميدونيد هيچ وقت رو پيشونيه آدم نمينويسند خر . اما خب شماهاييد که خوب خر ميبينيد . خوب دارم ميبينم که به چه دردهايي ميخورم واسه تک تکتون .آقا اين خره ديگه موجود نيست . اسباب اثاثيه ر و ببريد يه جا ديگه اين خره با همه ي خريتاش فهميد
واي به حال کسي که فردا زنگ بزنه يا پي ام بده که چته . نه صداتون ميخواهم بشنوم نه ميخواهم نوشته ها تو بخوانم . ۱-ميفهمي ؟
۲-فهميدي ؟
۳- متوجهي ؟
۴- به تو هم حتما خبر ميدهند .
راستي ديشب مبخواستم بگم اون پست دو خطي آخرت حالم و به هم ميزنه .
Montag, Februar 02, 2004
Sonntag, Februar 01, 2004
هشت سال از من بزرگتره
راهنمايي که بودم دانشجو بود و تا يه چيزي ميشد ميگفت: من دختر راهنمائي نيستم که ...
رفتم دبيرستان .آخراي دانشگاهش بود و ميرفت سرکار و تا چيزي ميشد ميگفت : من دختر دبيرستاني نيستم که ...
حالا که ۲۰سالمه بازم راه ميره و ميگه : من دختر ۲۰ساله نيستم که ...
خيلي جالبه مني که هم راهنمائي بودم هم دبيرستاني هم ۲۰ ساله هم هيچ وقت اون کارا رو انجام ندادم ...
اما چرا هميشه از همسن هاي من توقع انجام اشتباههاي بزرگ داره ؟
Samstag, Januar 31, 2004
تو شک کن
منم ميشيم به تماشا
تو شک کن
آخه من کاري نکردم
تو شک کن
آخه من به خودم مطمئنم
تو شک کن
چون هنوز به خودت اعتقاد نداري
تو شک کن
چون ميدونمدوباره همه چيز خوب ميشه
من شک کردم
يادته آخرش بهت گفتم :
اگه ميدونستم که قراره مال خودم باشي اين همه فکرهاي جوراجور نميکردم و خودمو اذيت نميکردم .
تو شک کن
اما اگه يه روزي فهميدي که به اشتباه شک کردي نميخواهم هيچي بهم بگي .
فقط تکرار نکن عزيزترين خوب من .
Freitag, Januar 30, 2004
کامپيوتر و خاموش ميکنم و ميرم بخوابم .چشمامو ميبندم و ياد خودم و خودت ميافتم ياد چيزايي که دوست داري و ياد تولدت و يهويي ياد اون بسته ي تو کمد ميافتم که هنوز از ترس اينکه بويش بره از تو جعبه اش در نياوردم ميافتم . ميرم سراغش و نگاهش ميکنم . دستم بوي عطرش و ميگيره بوي عطر تو رو . و حس ميکنم بايد بگم اما خب نيستي که بهت بگم پس بايد بنويسم و انقدر وسوسه ميشم که محافظ کامپيوتر و ميزنم و ۱۰ دقيقه ميشيم تا چرا غ سبزش روشن بشه و بعد هم پاور و ميزنم و بعد از اينکه ويندوز بالا اومد کانکت ميشم و تو صفحه ي اديت مينويسم :دوستت دارم ديوونه خيلي.
حالا دکمه هاي دوستت دارم کيبوردم هم بوي عطرت و ميده
رفتم بخوابم ديگه
بوس بوس
يادت رفت اون شب بهت گفتم : اين روزا رو با هيچي عوض نميکنم و تو رو .
تو از اين حرفم کلي جا خوردي و پرسيدي : مطمئني ؟
و در جوابت با اطمينان گفتم مطمئنم .
چه زود يادت رفت ...
راستي اون اصله خودمون يادته ؟ ميگفتي من به خودم اطمينان دارم و چون به خودم اطمينان دارم به تو هم اطمينان دارم .
اين روزا به خودت شک کردي ؟ آخه به من شک کردي.
اول دي تولد آيدو (آرزو)۱۱ دي و ۱۴ دي و بعد هم ۲۶ دي تولد ميلاد و ۲۷دي تولد شکوه و ۲۸ دي تولد عمه جان و ۳ بهمن تولد فاطمه و ۱۰ بهمن تولد داداشم و دائي جان با هم و۱۷بهمن تولد آرشي و ۲۲ بهمن تولد آتي ( آتوسا ) که به آرش و آرزو و آتوسا به مدت يکسال هر چي دوست داشتن ازم قول گرفتن که براي تولدشون بخرم و بعد هم ۱ اسفند تولد شهاب و ۱۳ اسفند تولد مريم و احتمالا تو همين روزا بچه ي شهرام هم به دنيا مياد و ۲۱ اسفند تولد مانا و ۱ فروردين تولد بهروز و ۵ فروردين تولد بابا و ۷ هم سالگرد ازدواج بابا و مامان و کلي هم عيدي اين وسط و آخرش هم تولد تو
چه خبره !!!!!!!!!!!!!!
امسال نمي دونم چرا اينطوري شدم ذوق تولد و کادو خريدن و هيچي و هيچي نداشتم . تمام مدت گذاشتم به اختيار مامان . حتي ذوق کادو کردن هم نداشتم . عجيب سال بي حوصلگي بود امسال ....
همه اينا رو نوشتم که بگم امشب قسمت دوم تولد داداشم هست و تولد دائي جان
شايد روز خوبي باشد ....
Donnerstag, Januar 29, 2004
مانا چند روز پيشا نوشته بود :
:: شد يه دفعه مامانم يه چيزي رو به من بسپره و من نسوزونمش ؟
مانا بهت اميدوار شدم وقتي بهت ميسپرند حتما عرضه ي اين کار و در تو ديدن حتي اگه بسوزوني حالا دفعه ي اول سوخت دفعه ي دوم سوخت اما دفعه ي سوم حتما يه چيزي ميشه .
من چي بگم که حتي تو جور چيزا رو من حساب هم نميکنند .
Mittwoch, Januar 28, 2004
اين مدت که تو خونه بودم حسابي حوصله ام سر رفته بود از خدام بود که زودتر کار رنگ شرکت تموم بشه و برم سر کار و زندگيم .اما امروز که پدرام از شرکت زنگ زد که بيا هر چي فکر کردم ديدم حوصله ندارم پدرام هم گفت: ميگم خونه نبودي .خلاصه که امروز هم سرکار نرفتم و تا عصر اين دائي پژي هي تعريف و تمجيد و مبالغه کرد و منم مثلا گول خوردم و کار پرشين کول تموم کردم. بعدش هم خونه دائي جون و تاب بازي و موتور سواري و نقشه هاي شيطاني با شهاب ( يه نقشه کشيديم خدا اصلا هم از انجامش عذاب وجدان ندارم) .
روزانه نويسي هم گاهي بد نيست .
و در آخر اينکه :
مواظب چيزهايي که شکستي و مواظب چيزهايي که هنوز ميتواني مانع شکستنشون بشي باش .
با تو نيستم با تو ام .
Dienstag, Januar 27, 2004
از ترديد
به توهم
و از توهم
به سرگشتگي
در اين همه
بايد ها و نبايد ها
به قول مسعود نبايد خاکستري بود
يا سياه يا سفيد
Montag, Januar 26, 2004
در اين جهان فقط دو چراغ میتابيد
يكي چراغ خانهي تو بود
به ديگری نمیرسيدم هرچه میرفتم
جمشيد مشكانی
ميشناسمت
فقط کافي بود يه کم فکر کني که اگر موضوع بازي و امتحان بود ميتوانستم ادامه اش بدهم ميتوانستم به دفعات بيشتر هم برسونم اما اين کارو نکردم قصدم حتي شوخي هم نبود بازي هم نبود .
يادت باشه که با چند خط نوشته که مربوط به هيچ کسي نيست چه ساده حرف از رفتن ميزني ...
ديشب جاي اين مار و پله نوشتم :
اگه هيچ جا توي اين دنيا نداشته باشم
اقلا ميدونم يه جايي اين گوشه هست که مال ماست حتي اگر تو مال من نباشي تو مينويسي و من ميخوانم
پرنده ي اهل پرواز نيستم .
اما نميدونم چرا نخواستم بگذارم اينجا تنها دلم خواست تو آرشيوم نگهش دارم .
دردانه روز ابريت خوش .
Sonntag, Januar 25, 2004
بلاخره ميرم
بلاخره جمعه ي اين هفته بعد از يه عالمه وقت با آديداس سرمه اي و کيف کوله ميرم کلکچال حتي اگه سنگ از آسمون بباره راستي يادم باشه جوراب پشمي قرمزم رو با يخ شکنهام بردارم .
دلم واسه پيچهاي جمشيديه تنگه نه براي آدمهايي که باهاشون ميرفتم دلم براي خوده جمشيديه تنگه ...
حتي اگه سنگ هم از آسمون بياد ميرم با کيف کوله و يخشکنهام ...
اين وبلاگ خارجکيه کيه که به من لينک داده ؟
وبلاگ من نه طراحيه درست و حسابي داره نه نوشته هايش نوشته است . يعني چي ؟
نکنه خبره من خودم بي خبرم ...
Samstag, Januar 24, 2004
Freitag, Januar 23, 2004
Donnerstag, Januar 22, 2004
Mittwoch, Januar 21, 2004
Dienstag, Januar 20, 2004
Montag, Januar 19, 2004
Sonntag, Januar 18, 2004
Samstag, Januar 17, 2004
حرف اول :
بعضي وقتها ساعت دستم نميكنم دوست دارم بعد زمان و كنار بگذارم نميخواهم بدونم دير رسيدي زود يا به موقع نميخواهم بدونم كه چه مدت زمان با هم بوديم نميخواهم بدونم كم بود يا زياد ، نميخواهم بدونم چه مدت دستات تو دستمه نميخواهم بدونم چه مدت سرت رو شونه ام هست هيچي نميخواهم بدونم جز اينكه الان با هم هستيم .
بابت اين با هم بودن ممنون.
بابت اين روزها كه ميشه بي وقفه دوستت داشت ممنون
بابت اين روزهاي بي غم ممنون
حرف دوم :
امروز اينجا تولده ،تولد خواهرم .
دو سال پيش روز تولدم نوشتي : دختر پاكنهاد ارديبهشت با بهار از بهشت آمد
امروز برايت مينويسم كه تو نويد بهاري ، شكوفه بارانمان مبارك .
Freitag, Januar 16, 2004
Donnerstag, Januar 15, 2004
Mittwoch, Januar 14, 2004
هميشه ادعا ميكردم ميتوانم راحت دل بكنم و آدمهايي كه تو زندگيم ميايند رهگذرند ....
اينا همه تئوري هايي بودند كه من از بيست ،صد ميگرفتم .
اما اين مسافرت چند روزه بهم فهموند كه تو عمل صفرم .صفر .
نميشه دل كند ، نميشه دوست نداشت ، نمي شه ،نمي شه
تازه فهميدم نبودنت يعني چي ...
براي موندنت "تا كي " نميارم ، هرگز.
فقط خواهش ميكنم
تو همين لحظه هايم جاري باش
حتي همين لحظه
همين لحظه
لطفا همين .
Montag, Januar 12, 2004
چيزه ميگم وقتش بود امروز بيام ، يعني خوب دوست داشتم امروز بيام ، راستش مممممممممم داشتم بال بال ميزدم كه امروز بيام ، ديديد امروز اومدم و نذاشتم به فردا بكشه . تو .
Donnerstag, Januar 08, 2004
Mittwoch, Januar 07, 2004
Dienstag, Januar 06, 2004
Montag, Januar 05, 2004
قراره برام تعيين تكليف بشه ،
ميگم : خب الان از اين بابت بايد بخندم ،
خوشحالم باشم ، گريه كنم يا بترسم ...
ميگه : نگران نباش ، خوبه ، همه چيز
بستگي به خودت داره ...
پيش خودم ميگم :والا تا الان همه چي به خودم بستگي داشت
كه زندگيم اينطوري به گند كشيده است ...
همچين حرف ميزنه انگار آدم بزرگم و صلاح خودم و ميدونم ...