Sonntag, September 14, 2008

فکر میکردم كه خيلي وقته خوابيده ، بعد یه عالمه که توی تخت وول خوردم با صدای خواب الود میگه ، آخرش هیچ کسی نباید بفهمه .. اولش میخندم که حتما این همه وقت که من فکر میکردم خوابه داشته فکر میکرده .. اما بعدش میترسم .. نگران میشم ... انگار که باید کارهای بزرگ بزرگ انجام بدیم که داشته هامونو داشته باشیم
 

1 Kommentar:

Anonym hat gesagt…

بجای دوست داشتن یا صمیمیت انقدر محترمی که آدم موقع حرف زدن هم نفس کم میاره ...