Montag, Februar 25, 2008
شاید اصل قضیه چیزی باشه که بود اما یه عالمه خوشحالی های کوچیک هست همینکه دیگه بعد از او کا اف
و اندیشه گردی و اسنک خوردن زیر پل سید خندان از هم خداحافظی نمیکنیم و من تنها سوار ماشین
نمیشم و تو رو ببینم که داری از عرض خیابان رد بشی.. حتی دیگه اون جمعه شبهای دلگیر نیست که تو
مجبور بودی که منو برسونی و من وقتی که از ترکمنستان وارد ملک میشدیم دچار دلتنگی و یه عالمه حس
های بد میشدم تا صبح شنبه ...حالا به همین سادگی تصمیم میگیریم که توپیشم بمونی و تمام
خیابونهایی که من بعد از جدا شدن از تو تنها طی میکردم تا به خونه برسم و با هم قدم میزنیم .. دیگه ترس
از تاریکی و خلوتی خیابون نیست ، دستم و توی دستات تو جیب کاپشنت جا میکنم و راه می افتیم .... اصلا همه ی این روزا یه لبخند بزرگند ....
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen