حواسم هست که این روزها بیشتر از همیشه حواست هست .
Montag, Dezember 22, 2008
گاهی روزا که دو دو تا چهار تا میکنم ،
میبینم که من کلی به این روزام مدیونم ..
این روزامو به تمام اون روزایی که دو سه شب پیش هم بودیم و بعدش من با یه عالمه
وسیله بر میگشتم خونه .. یا شبهای غمگین جمعه که تو آخر شب من و میرسوندی خونه و
پیچ ترکمنستان و رد میکردی و وارد ملک میشدی و چشم من می افتاد به مبل فروشی بسته و
غم دنیا من و میگرفت که کاش هیچ روزی نبود که من برسونی خونمون یا همون خداحافظی
های کذایی زیر پل سیدخندان که تو میرفتی و من تا آخرین جایی که میتوانستم دنبالت
میکردم .. اصلا تا همیشه هم که با هم باشیم ،نباید فراموشم بشه ! که این روزا همه ی
همان روزهایی هست که آرزو داشتم هر چند که همه روزهای بی آشپزخانه بود .. اما حالا
همه چیز را دوست دارم که هر روز قبل از رسیدن تو همه ی خانه مرتب باشه که باید سعی
کنم که غذاهای خوشمزه درست کنم که یادبگیرم دسرهای و نوشیدنی های متنوع درست کنم و
همیشه فکرهای تازه داشته باشم و انجامشون بدم ... باید از همشون لذت ببرم و همه رو
دوست داشته باشم حتی همه فراموشی ها را ! من خوب میدونم که به همه این روزها
بدهکارم.
Sonntag, Dezember 14, 2008
Donnerstag, November 27, 2008
Montag, November 24, 2008
Montag, November 17, 2008
Sonntag, November 16, 2008
Samstag, November 15, 2008
Freitag, November 14, 2008
Mittwoch, November 12, 2008
- امروز نه تنها کلاسهای
صبح پیچوندم و ماندم توی خونه ، کلاس عصر رو هم نرفتم و باز هم موندم توی خونه ..
تازه راد رو هم اغفال کردم و به جای اینکه بره کلاس در راه خونه است ..
- جدیدا دوست های خوب پیدا کردم ، یعنی طی چند سال اخیر ، خصوصا از وقتی با راد
هستم دیگه نمیتوانم با هر کسی ارتباط برقرار کنم .. همین چند روز پیش ها بود که
داشتم دوستامو میشمردم ، دیدم خیلی کم هستند ولی اندازه ی یه عالمه هستند مثل زهرا
که بی هیچ چشم داشتی هست ، که هر وقت خواستم بوده و گاهی وقتا برام کارهای سخت
انجام داده .. یا صدف که زنگ میزنه و وقتی میبینه خوب نیستم حواسش بهم هست و من فقط
میتوانم بهش بگم که خیلی ماهی .. یا سعیده که شاید همیشه نباشه اما ته ذهنش هستی ..
- لاکپشتمون hibernate شده ، از غذا هم افتاده .. همش هم تو لاکشه ..
Montag, November 03, 2008
Montag, Oktober 20, 2008
«شنيدن صداي پايت، تجربه اي است
كه به تكرارش مي ارزد.»
پرویز شاپور
هر روز که میشه من از ساعت هشت نیم بی تابی ام گل میکند . دوست دارم همین زمان کم
هم زود تر بگذرد ، اصلا هم بعد زمان ندارد که هر روز بی تابی ام کمتر شود .. شاید
تو هیچ وقت تجربه نکرده باشی. من هنوز هم همان شوقی و دارم که بعد از یک هفته زنگ
خانه تان را می زدم و چهار طبقه آسانسور را طی میکردم و می رسیدم به همان دری که
گاهی پشتش بودی و گاهی هم نبودی ... حالا هم فرقی نکرده است هر چه نزدیک تر میشود
دوست دارم تجسم کنم که اصلا کجای کوچه هستی و چندمین خانه را رد کردی و همین حالاست
که پشت دری و حالا باید زنگ را بزنی دیگر...
Sonntag, Oktober 19, 2008
اصلا من استعداد بیشتری دارم تو درست کردن غذای های من در آوردی .. مثل همون خوراک گوشت اردک و کالباس و یه عالمه فلفل و جعفری و رب گوجه و البته پنیر پیتزا یا مثلا همون ماکارانی که با سبزی قرمه درست کردم و خوشت آمد یا اصلا همین سوپ آخری که با یه عالمه شیر و خامه درست میکنم و تا چند وعده حاضری بخوری .. اما امان از این قرمه سبزی و باقالی پلو و لوبیا پلو و از این دسته غذا ها .. نه استعدادش را دارم و شانس را، حد اقل یکبار هم که درست میکنم قابل خوردن باشند ..
Montag, September 29, 2008
يه چیزی هست که کوچیک نیست ، کم هم نیست .. یه عالمه بزرگه .. و من ازش میترسم .. خیلی هم میترسم .. مدتهاست که هی بزرگ میشه و بزرگ میشه و میشه همه چیز ، انقدر که دوست دارم کات بشه همه چیز .. اما وقتی میره تو کما ، وقتی نیست همه چیز و خوب میشه و من منتظر یه فرصتی میشم که بالا بیارم .. میترسم حتی از اینکه دیگه همرام نباشه هم میترسم ...
Samstag, September 27, 2008
Montag, September 22, 2008
Sonntag, September 21, 2008
Sonntag, September 14, 2008
Dienstag, September 02, 2008
Sonntag, August 31, 2008
Sonntag, August 24, 2008
.
.
.
روباه گفت: -خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خيلی ساده است :
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمیشود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبيند .
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبيند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: -انسانها اين حقيقت را
فراموش کردهاند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چيزی که اهلی
کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.
..................
شازده کوچولو
اثر آنتوان دو سنتگزوپهری
برگردان احمد شاملو
Mittwoch, August 20, 2008
Dienstag, August 12, 2008
Donnerstag, Juli 24, 2008
Freitag, Juli 11, 2008
Mittwoch, Juni 18, 2008

من شدیدا دوستش دارم ، البته نه به خاطر ترجمه هاش . واسه اینکه دوست داشتنی ترین استاد آلمانیم بود ..
Sonntag, Juni 01, 2008
با یه شکلات شروع شد.
من یه شکلات گذاشتم توی دستش..اونم یه شکلات گذاشت توی دستم.
من بچه بودم...اونم بچه بود.
سرمو بالا کردم ..سرشو بالا کرد.
دید که منو میشناسه.خندیدم.
گفت: دوستیم؟
گفتم: دوست دوست..
گفت: تا کجا؟
گفتم: دوستی که تا نداره!
گفت :تا مرگ!
خندیدم و گفتم: تا نداره!!
گفت: باشه! تا پس از مرگ!
گفتم: نه! تا نداره!
گفت: قبول! تا اونجاییکه همه دوباره زنده میشن..یعنی تا زندگی بعد از مرگ باز هم با
هم دوستیم..تا بهشت..تا جهنم..تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم!
خندیدم . گفتم: تو براش تا هر کجا که دلت میخواد یه تا بذار! اصلا یه تا بکش از
سر این دنیا تا اون دنیا! اما من اصلا تا نمیذارم! دوستی تا نداره!!
نگام کرد..نگاش کردم.باور نمیکرد..
میدونستم... اون میخواست حتما دوستیمون تا داشته باشه. دوستی بدون تا رو
نمیفهمید.
گفت :بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم.
گفتم: باشه. تو بذار.
گفت: شکلات! هر بار که همدیگر رو می بینیم یه شکلات مال تو ..یکی مال من! باشه؟
گفتم: باشه!
هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش اونم یه شکلات توی دست من. باز همدیگه رو نگاه
میکردیم..یعنی که دوستیم! دوست دوست...
من تندی شکلاتم رو باز میکردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو میخوردم.
میگفت ای شکمو! تو دوست شکمویی هستی! و شکلاتش رو میذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگ.
میگفتم بخورش! میگفت نه! تموم میشه!میخوام تموم نشه! میخوام برای همیشه بمونه.
صندوقش پر از شکلات شده بود و هیچ کدومش رو نمیخورد.من همش رو خورده بودم. گفتم اگه
یه روز شکلاتهاتو مورچه ها بخورن یا کرمها..اون وقت چی کار میکنی؟ گفت مواظبشون
هستم. میگفت میخوام نگهشون دارم تا موقعیکه دوست هستیم...و من شکلات و میذاشتم توی
دهنم و میگفتم نه! نه! تا نداره!! دوستی که تا نداره!
یه سال..دو سال..چهار سال..هفت سال...ده سال..بیست سال...شده که گذشته.
حالا اون بزرگ شده و منم بزرگ شدم. من همه ی شکلاتهای خودم و خوردم..اون اما همه ی
شکلاتهاشو نگه داشته.
حالا اومده امشب که خدافظی کنه. میخواد بره.. بره اون دور دورا...میگه میرم اما زود
برمیگردم! من میدونم ..میره و برنمیگرده...
یادش رفت شکلات رو به من بده. من اما یادم نرفت. یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این
برای خوردن..یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش گفتم اینم آخرین شکلات برای صندوق
کوچولوت! یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتهاش! هر دو تا رو خورد!
خندیدم..
میدونستم دوستی من تا نداره...
میدونستم دوستی اون تا داره.. مثل همیشه!
خوب شد همه ی شکلاتهام رو خورده ام ...اما اون هیچکدومش رو نخورد..
حالا موندم که با یه صندوق پر از شکلات نخورده چی میخواد بکنه......
Samstag, Mai 31, 2008
Donnerstag, Mai 29, 2008
Dienstag, Mai 27, 2008
Montag, Mai 26, 2008
Mittwoch, Mai 21, 2008
Montag, Mai 19, 2008
Dienstag, Mai 13, 2008
Sonntag, Mai 04, 2008
Samstag, Mai 03, 2008
Samstag, April 26, 2008
Samstag, April 19, 2008
Montag, April 07, 2008
Samstag, März 22, 2008

Mittwoch, März 19, 2008
من و تو درخت و بارون...
من بهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درخت ام تو باهار –
ناز انگشت های بارون تو باغ ام میکنه
میون جنگل ها تاق ام میکنه.
تو بزرگی مث شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی مث شب.
خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو .
تازه ، وقتی بره مهتاب و ،هنوز
شب ِ تنها
باید
راه دوری بره تا دم ِ دروازه ی روز –
مث شب گود و بزرگی
مث شب.
تازه ، روزم که بیاد
تو تمیزی
مث ِشبنم
مث ِ صبح.
تو مث ِ مخمی ابری
مث ِ بوی علفی
مث ِ اون ململ ِ مه ِ نازکی :
اون ململ ِ مه
که رو عطر علفا ، مثل بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میون موندن و رفتن
میون مرگ و حیات .
مث ِ برفائی تو .
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مث ِ اون قله مغرور ِبلندی
که به ابرای سیاهی و بادای ِ بدی می خندی...
من باهارم تو زمین
من زمین ام تو درخت
من درختم تو باهار،
ناز انگشتای بارون ِ تو باغ ام میکنه
میون جنگل ها تاق ام میکنه.
Dienstag, März 18, 2008
Samstag, März 08, 2008
.jpg)
ما از خیلی وقت پیشتر ها شروع کرده بودیم ، هر چند که تمام مراسمها رو که من و تو سعی کردیم ساده تر باشند باز هم فرمالیته است .. هرچند که یه روزایی من و تو نشستیم و همه چیز و گفتیم وتموم شد یه روز همه دور هم جمع شدند و من اخر ندونستم که خواستگاری بود یا چی و هیچ کسی هم اعتراضی نکرد که چرا مهر یک سکه و بی مراسم .. هیچ کسی نپرسید و اگرمیپرسیدند باید میگفتیم که ما خیلی وقت پیشتر ها شروع کرده بودیم .. هر چند که هنوز حلقه ها نرسیده و فردا اقاهه میخواد سه بار بپرسه که وکیلم و من باید جواب بدم و بعدش از تو بپرسه .. همون چیزی که از خیلی قبل تر ها نه من از تو پرسیدم و نه تو از من اما چیزی غیر از این هم نبود .. اصلا مگه به پرسیدنه ؟!! مگه به حلقه هست ؟!! مگه به مراسم عروسی و شب عروسیه ؟!! مهم اینه که ما خیلی وقت پیشتر ها شروع کرده بودیم.. اما خب باز هم یه شروع دیگه است .. باز هم میتوانیم با بیشتر با هم بودنمون شاد باشیم... میتوانیم با خوشحالی تمام اونهایی که برامون خوشحالند خوشحال باشیم ....