Dienstag, November 11, 2003

صبح با مانا رفتم دادگاه، طلاقم و گرفتم و هر چي مدرك تا حالا داشتم كپي برابر اصل كردم :D. قبل از دادگاه هم رفتيم پيش دائي و با پسر دائي محترم كلي دلقك بازي در آورديم اين بچه رو خندونديم . بعد هم كه از پيش دائي اومديم مانا ميگه فلاني بد نبودا!!! دچار سكته ي لحظه اي شدم . بعد ميگه : خامي كردي ، دوسال پيش جووني كردي ، بهترين شانس زندگيت و از دست دادي . من احساس خفگي بهم دست داد و يادم افتاد اگه زبونم لال زبونم لال رويم به ديوار گلاب به روتون اون اتفاقه ناگوار مي افتاد الان مامانم داشت واسه نوه اش سيسموني ميخريد (خيلي چندش آوره ) فردا هم شكوه عمل داره يك هفته است كه دلشوره دارم ، نگرانم و ميترسم به كسي بگم . همه مرخصي گرفتند و فردا قراره بريزيم تو بيمارستان قسمت جالبه ماجرا اينه كه بابام فردا با دوستاش ميره شمال !!!

Keine Kommentare: