Freitag, November 21, 2003
حالم خيلي خوب شده بلاخره اين قاطهام تموم شد . يكي بهم ميگفت قدر راهي و كه داري ميري و بدون. اين قاطي كردن هايت براي اينه كه ميخواي به قسمتهاي خوب زندگي برسي هر كسي به ايجا نميرسه. يكي گفت عاشق شدي و داري فرار ميكني. يكي گفت اينا كه مينويسي ماله يه مجنونه به يكي زودتر گفتم ازت نميپرسم چرا ديگه نمينويسي كه ازم نپرسي چرا اينطوري شدم. يكي ديگه هم اصلا نفهميد چي بوده و چي شده .
آخرش همين بود , فهميدم :
يكي بود كه نبود ، كه ديگر نيست و نخواهد بود .
ياد گرفتم خودم و با خودم معنا كنم . خودم با خودم تعريف كنم .
ياد گرفتم بي چون و چرا آدمها رو همونطوري كه هستند بپذيرم و به خاطر رفتاري كه دارند ازشون بدم نياد فقط بپذيرمشون اما خودم هميشه هموني باشم كه الان هستم و خواهم بود ...هموني كه هستي وقتي براي اولين بار ديدش گفت : مهربوني از صورتش مي باره و يادم افتاد كه چقدر اين جمله آشناست ... هموني كه دستاتو كم مياورد دستاشو كم مياوردي ...
هموني كه ...
هموني كه ...
هموني كه ...
فقط فرقم اينه كه 30% باقيمونده ي تئوري هامو عملي كردم .
جوراب قرمزه بهم خيلي چسبىد....
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen