Montag, November 17, 2003

ديروز تو ماشين يهويي اين ترانه خورد به گوشم : جنس نگات مقدسه تو عشقمون همين بسه ... ياد اون شب افتادم . اون شب تو ماشين كه تو جلو نشسته بودي و من عقب اون شب كه يه دنيا از دستم ناراحت بودي و جرات حرف زدن نداشتم . هيچ كاري ازم بر نميومد نميتوانستم تو چشات نگاه كنم و بگم ببخشيد تنها نبوديم تا بتوانم بهت توضيح بدهم كه چي شد فقط توانستم از كنار پنجره دستم و بذارم روي شونه ات خيلي ميترسيدم حس ميكردم كه انقدر ازم عصباني هستي يه كاري ميكني كه از كارم پشيمون بشم كه دستم و بردارم و همون جا بزنم زير گريه اما راحت تكيه دادي و يه نفس عميق كشدي نميدوني چه حسه خوبي داشتم... ديوونه دلم تنگ شده ... نذار كم شم من از ... راستي ديروز فهميدم كه به جز عروسك ميشه به ماشين هم علاقه مند شد :Dولين ماشين و خريدم :P

Keine Kommentare: