گفت : تو ماه و من خانه ام
داشت از پنجره اش نگاهم ميكرد و من از آسمانم نگاهش ميكردم .
و گفت : نميداني چقدر دوستت دارم ،
كه ناگهان ابر روي ماه را پوشاند .
گفتم : نگاهم كن
گفت : نميبينمت .
گفتم : تو تاريكي ، دل من روشن است .
نميديد مرا .
گفتم : حالا ديدي دوستم نداشتي ! در چشمت بودم نه در دلت و بعد كم كم ماه پيدا شد و سيل آمد .
آمدم بگويم كه چرا من و تو خانه هستيم ، كه ديدم
اوهاي زيادي نگاهم كردند اماهيچ اوئي مثل اوئي نبود كه جزئي از تصويرم بود كم كم حس كردم خيلي تنها هستم طوري كه انگار هميشه تنها بودم ديگه نتوانستم طاقت بيارم
ماه شدم و ....
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen