Sonntag, Januar 18, 2015

ديگه حتي نميتونم بنويسم ، يعني بايد بنويسمشون و ازشون رد بشم كه ذهنم آزاد بشه كه بتونم تمركز كنم رو زندگي عادي .
اتفاق تو نبايد مي افتد وسط اين همه كار ، زندگي و بي برنامگي . اتفاق تو زود افتاد ...
.
.
.
تو كه وقتي نزديك آمدنته دلم تنگته وقتي پيشمي دلم تنگه وقتي خواب آلود در و پشتت ميبندم دلم تنگه وقتي هنوز گرمات و بوي تنت و توي رختخواب جا گذاشتني ورفتي دل تنگ ترم ، دلم نزديك و دور هيچ حاليش نيست انگار كه هميشه و همه جا تو رو زياد كم داره.
انگار كه شهر با تو داره شهر ميشه انگار كه همه ي شهر و دارم با تو ميشناسم نه اينكه با توقدم بزنم تو شهر نه اينكه خيلي جاها كنارت بشينم و از يه سري خيابونا رد بشيم همين كه هر جاي اين شهر توي ذهنمي داره بهم يه مفهوم جديد ميده. مثل تهران ، مثل سنگ فرشهاي خيابون ولي عصر بعد از يه پياده روي چند ساعته ، مثل گيشا مثل دربند ... مثل تمام كافي شاپ ها و رستورانهاي دوست داشتنيم .. شهر من تهران نيست ، شهر من ميتونه هرجايي باشه كه بشه تو هواش نفس كشيد . وقتي كه منو از همه جا ميگيري و پرتابم ميكني به يه دنياي ديگه. به يه فضاي ديگه به يه خاصيت ديكه. وقتي كه يه بعد ديگه از دنيا رو ميشناسم ، بعدي كه فقط خوندم كه هيچ وقت فكر نميكردم رئال باشه. بعدي كه توي روياهام فقط ميديدمش ، بعدي كه همه ي گذشتم جلوش زانو زده،بعدي كه يه كسي از غيب در گوشم ميگه "هي فلاني ، هر كسي طعمش و نميچشه" . يعد خودم واز همه ي دنيا ميبرم، دلم هيچي نميخواد، دلم كنارت نشستن توي همين اتاق چند متري و ميخواد و چاي .دلم روي پات نشستن و ميخواد و نگات كردن، دلم شب تا صبح پيشت خوابيدن ميخواد كه وقتي سرم و ساعتها ميگذارم روي شونه ات چشام از هيجان بسته نميشه و مدام توي ذهنم تكرار ميكنم كه مگه انقدر خوب ، انقدر اندازه انقدر كامل ميشه .. كه به جاي خواب لحظه لحظه رو توي ذهنم بيارم كه  وقتي خوابي نگات كنم و دلم بگيره كه صبح بري دوباره كي!؟


Keine Kommentare: