Montag, Mai 08, 2006

خوب نيستم ...
حالا كه درخت زيباي من و بردي حس ميكنم احتياج دارم كه بخوانمش ...
ميبيني چطوري افتادم تو روزمرگي .. من همون دختره بودم كه دوست داشتم تموم اين ديفالت هاي زندگي و به هم بريزم ، بعد زمان و خيلي وقته گذاشتم كنار بعد مكان و هم بگذارم كنار .. بعد ميبينم فقط در حد خودم دارم اين كار و ميكنم .. تا خودمم همه چيز خوبه ، اما زير مجموعه يه مجموعه ي برزگتر كه ميشم .. برميگردم به همون آدمه كه ازش فراريم .. و انقدر دور و برم چارچوب و مقررات ميشينه كه نميتوانم ازشون فرار كنم .حالا خيلي خستم .. دلم رودخونه مي خواهد .بدم نمياد يه چند روزي بزنم تو طبيعت .. برم يه جاي سرد.

Keine Kommentare: