Sonntag, Oktober 26, 2003

به مامان ميگم : موافقي عكسمو براي شركت در انتخاب دختر شايسته بفرستم ؟ مامان ميگه : شما فقط يه عكس از كمدت بفرستي كفايت ميكنه . اون درخت سر بلند پر غرور كه سرش داره به خورشيد ميرسه منم منم اون درخت تن سپرده به تبر كه واسه پرنده ها دلواپسه منم منم راستي ديشب توانستم . . . من به فكر خستگي هاي پر پرنده هام تو بزن تبر بزن من به فكر غربت مسافر هام آخرين ضربه رو محكم تر بزن × ميگي با قبلي ها خيلي فرق داشتم اون قبلي ها هم با هم فرق داشتند اما يه جايي با هم يه نقطه مشترك داشتند ولي تو حتي اون نقطه ي اشتراك رو هم با اونها نداري آخر سر هم نتيجه ميگيري كه دوستت ندارم حالا من ميگم : تو هم رفتارت با اونها فرق داشته اما يه نقطه اشتراكي تو رفتارت با اونها داشتي پيداش كن و اونجوري نباش ببين همه چي خوب ميشه يك بار امتحان كن راستي تازگي ها بد شدم حساس شدم دوست ندارم حرفي و كه به من ميزني به كسي ديگه هم بگي يا اگه ميگي تو رو خدا به من نگو ... وقتي تو گريه ميكني شك ميكنم به بودنم پر ميشم از خالي شدن گم ميشه چيزي از تنم اسير بي وزني ميشم رها شده تو يك قفس كلافه ميشم از خودم خسته ميشم از همه كس وقتي تو گريه ميكني وقتي تو گريه ميكني وقتي تو گريه ميكني وقتي تو گريه ميكني...

Keine Kommentare: