Montag, November 14, 2016

يهويي دلم زياد برات تنگ شد چشم ابي, ياد اون پاركه كردم، هموني كه بعد از يه عالمه وقت يه روز مسيج دادي و با هم رفتيم 

Sonntag, Februar 14, 2016

انگار كه آشوب باشم ،انگار كه اون داره روي يه زمين صاف راه ميره ولي من هي دارم اون مسير و ميرم بالا و ميام پايين . يا اصلا انگار كه من افتادم تو سراشيبي و وقتي بهش ميرسم منو مياره بالا كنار خودش ، همه ي اضطراب و ميگيره و اروم ميشم اما عمرش به اندازه ي همون با هم بودم كه توي همون با هم بودنه به خودم ميگم احمق اين همه فكراي منفي از كجا راه پيدا ميكنه تو مخت. 
مثل اون روز تو همون  تو رستوران هندي دوست داشتنيمون ، من مريض از افكار ماليخوليايي كه ميگه بايد يه سفر بريم و همه چيز از من پاك ميشه ، كه يه چيزي از آينده ي نزديك گفته ميشه. يا همين امروز ميشينم توي هتل وگيلاس شامپاين و بلند ميكنه و ميگه första alla hjärtans dag
و من باز يادم ميره همه افكار اشفته رو ! 
ميدوني انگار كه يه چيزي نشسته روي قلبم از همون چند سال پيش كه خيلي شكست. كه ميترسه كه خواب پاشه و ديگه نخاد! 

Montag, Februar 01, 2016

هميشه واسه از اول نوشتن دير ميشه، يعني خب نميدوني از كي شروع ميشه كه بخواي همه چيز و ثبت كني و بنويسي. يعني يه حس خيلي دروني مياد سراغت كه بهت ميگه بايد روزنگاري داشته باشي كه هر وقت خواستي بكشونيش جلوي چشمات.
ولي من ميدونستم از همون روزي عكساشو نكست كردم يه كسي توي گوشم گفت كه بايد خودمو واسه يه راه طولاني آماده كنم. يعني من هي عكساشو نگاه ميكردم و اين حسه قوي تر و محكم تر بود. روزي هم كه قرار بود همو ببينيم يه حس مركب احمقانه ميگفت كه نرو اما نميدونم چي شد كه روبروي هتل سر درآوردم. كه يهو برگشت توي صورتم و خنديد . بي ربط نيست بگم كه همون خندهه كار دستم داد.كه هر روز صبح كه پيششم و توي رختخواب قلت ميزنم  و منتظرم كه بيدار بشه و خنده ي لعنتيشو بريزه توي صورتم. 

Donnerstag, Januar 28, 2016

ميتوانستيم تا آخر عمر توي اون ايستگاه اتوبوس منتظر بمونيم 

Samstag, Januar 16, 2016

چشمامو ميبندم و يادم مياد كه توي قطار خم شد و منو بوسيد، با اينكه مريض بود. و بعد سلسله وار همه چيز يادم مياد كه گفت وقتي نيستي خونه خالي
، مسيج هاي وقت و بي وقت دلتنگي و بهت فكر ميكنم. 
همه ي ريزه كاري هاي دوست داشتن، همه ي ريزه كاري هايي كه حواسش هست. 
ولي من چرا اين حالم ؟ چرا اين همه علامت سوال دارم، چرا ترسيدم ؟

Sonntag, Dezember 20, 2015

az in rooza mitarsam

Mittwoch, September 23, 2015

از يك جا به بعد ميزني قيد همه چيز رو ، احساس و سرد ميشي و خشك ، يه وقتايي هم گريه ميكني كه نشكني، 
خب شد كه هنوز رو پاهاي خودم هست، خب شد كه هنوز آزادم، خوب شد كه كسي ننشسته كنارم كه باهاش تقسيم شم! حالم بد ميشه ، بد و بدتر.

Dienstag, September 22, 2015

ترسيدم، از اين همه تنهايي ترسيدم، از اين همه تنهايي كه  تنهاترم ميكنه، انگار كه رها شدم وسط يع اقيانوس از اين دست و پا به اون دست و پا ! عب شكلشون عوض ميشه! هي ميدوم و كم ميرسم. ديگه وقت داشتن داشته هاس، وقت خونه وقت امنيت وقت ارامش ، وقت خواب اروم شبونه، بدون از خواب پريدن وحداقل بدون نگراني نگران بودن.