Montag, Februar 01, 2016

هميشه واسه از اول نوشتن دير ميشه، يعني خب نميدوني از كي شروع ميشه كه بخواي همه چيز و ثبت كني و بنويسي. يعني يه حس خيلي دروني مياد سراغت كه بهت ميگه بايد روزنگاري داشته باشي كه هر وقت خواستي بكشونيش جلوي چشمات.
ولي من ميدونستم از همون روزي عكساشو نكست كردم يه كسي توي گوشم گفت كه بايد خودمو واسه يه راه طولاني آماده كنم. يعني من هي عكساشو نگاه ميكردم و اين حسه قوي تر و محكم تر بود. روزي هم كه قرار بود همو ببينيم يه حس مركب احمقانه ميگفت كه نرو اما نميدونم چي شد كه روبروي هتل سر درآوردم. كه يهو برگشت توي صورتم و خنديد . بي ربط نيست بگم كه همون خندهه كار دستم داد.كه هر روز صبح كه پيششم و توي رختخواب قلت ميزنم  و منتظرم كه بيدار بشه و خنده ي لعنتيشو بريزه توي صورتم. 

Keine Kommentare: